#فصل_بادبادک_ها_پارت_53
مامان کنار من که روی پله ها نشسته بودم، ایستاد و گفت: صبح هم زنگ زده بود.
صورتش خیلی نگران به نظر می رسید. گفتم: آروم باش! درست میشه.
بابا: مگه طرف تو شیده ست که مزاحمش میشی؟
من: چی می گفت؟
مامان: مثل اینکه بابات این ماه پول به حسابشون نریخته.
من: جدی میگی؟
بابا: همین که گفتم. اگر نگران پسرتی، حضانتش رو بده به من. برو دنبال زندگیت.
مامان: بابات هم زور میگه. چطور بچه ش رو ول کنه؟!
من: حداقل مثل آدم بیاد معذرت خواهی کنه. حضانت پیش کش.
بابا: کاری نکن ارثم از دارایی شهرام رو هم بگیرم. خودت خوب می دونی که سپند حقی از دارایی من نداره!
مامان: چند بار گفتم منصور بیا یه چیزی به نام این بچه بکن. خدا رو خوش نمیاد. پسر شهرامه...
من: این حرف ها چیه مامان!؟ الان چه وقته ارث گرفتنه؟
بابا: خجالت بکش! مثلاً چه دلیلی؟
من: بابا به وقتش می دونه چکار کنه.
مامان: چی بگم والا.
بابا: آره. سند بزنم که تو به عنوان قیم بالا بکشی؟!
به بابا اشاره کردم که آروم باشه و به اعصابش فشار نیاره.
بابا: من که می دونم این حرف ها از گور کی بلند میشه.
و مستقیم به رستار که روی مبل نشسته بود، نگاه کرد و ادامه داد: ولی باید مراقب باشه. پای خودش هنوز از ماجرا کنده نشده!
تماس رو قطع کرد و به طرف پله ها اومد. مامان از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: صبر کن منصور!
بابا کنارم ایستاد و لیوان شربت رو از مامان گرفت. ایمان و پونه از سوئیتشون بیرون اومدند و ایمان گفت: چرا همه جمع شدید اینجا؟
romangram.com | @romangram_com