#فصل_بادبادک_ها_پارت_52


- شهرام رو اونجا پیدا کردیم.

ایستادم و نگاهش کردم. بابا درباره ی مرگ شهرام با ما حرفی نمی زد و همه چیز رو توی خودش می ریخت. راه رفته رو برگشتم و به اون نقطه زل زدم. اصلاً انتظار این حرف رو نداشتم. دیگه هیچ وقت اینجا رو فراموش نمی کردم. دلم برای داداشم تنگ شد. به صورت رستار نگاه کردم. می دونستم می فهمه چی تو مغز من میگذره. چشم هاش رو با حرص بست و گفت: وقتی من رسیدم افتاده بود!

- ...

- فکر می کنی چرا آزادم کردند؟

- چون بابای من رضایت داد.

پوزخند زد و گفت: چون مدرک قطعی نداشت.

نزدیک تر رفتم و گفتم: چون معتاد بود... با زنش مشکل داشت... دزدیش از کارخونه لو رفته بود... پس حتماً خودکشی کرده بود دیگه!!!

این ها همه دلایلی بود که از طرف وکیلشون توی دادگاه مطرح شد. البته اعتیاد بلافاصله رد شد ولی توی گوش های مردم و روزنامه های زرد مونده بود.

- تو کوچولو تر از این حرف هایی که بخوام حقیقت رو بهت بگم.

و به سمت ورودی حرکت کرد. دنبالش رفتم و بازوش رو کشیدم که به طرفم برگشت. فقط نگاهش کردم.

صداش رو پایین آورد و گفت: فکر می کنی چرا دادگاه آخر غیر علنیبود؟!

راست می گفت. حتی بابا اجازه نداد سیما هم در جریان باشه. جراید فقط نتیجه رو اعلام کردند. اون روزها حالم خیلی بد بود و برای دیدن بابا و مامان هم از مشهد نمیومدم.

- بابا همه چیزو بهمون گفته.

- جدی؟! ... مدرکشون علیه من فقط عصبانی دویدنم به سمت پشت بوم بود!

- و شراکت توی دزدی ای که لو رفته بود!!

- هیچ وقت اثبات نشد.

- به لطف وکیل های بابات!

و به سمت ساختمون رفتم.



صدای عصبانی بابا که توی سالن قدم می زد دوباره پخش شد: تو خانواده ی من جایی برای زرنگ بازی نیست!


romangram.com | @romangram_com