#فصل_بادبادک_ها_پارت_51
من: بی جنبه!
قدم هام رو تند تر کردم و فاصله گرفتم.
همین که وارد اتاق شدم سریع گفتم: آقای ابراهیمی!
سرش رو بلند کرد و گفت: بله؟
- آقای شیرازی کجاست؟
قبل از اینکه اون جواب بده، مرادخانی گفت: مشکلی توی اتوماسیون پیش اومده بود. برای حلش رفتند.
طراحی ها رو من و شیرازی انجام می دادیم و کارهای سایت بین بچه ها تقسیم می شد. به ناچار گفتم: پس من میرم کارگاه که نمونه های بسته بندی رو ببینم. به آقای شیرازی هم بگید.
ابراهیمی: حتماً
مرادخانی: فکر کنم دیر کردند. برم پایین؟
ابراهیمی با همون آرامش همیشگی نگاهش کرد و گفت: نمی دونم.
دلم براش سوخت. خوش قیافه نبود اما خیلی متین بود و مدت ها می شد که فهمیده بودم از مرادخانی خوشش میاد ولی چیزی نمیگه.
کیفم رو توی اتاق گذاشتم و بیرون رفتم. برای کم کردن هزینه ها و بالا بردن سود، کارگاه چاپ کاغذهای بسته بندی و حتی قوطی سازی گوشه ای از محوطه تأسیس شده بود. باید آرشیو این کاغذها رو بررسی می کردم و نهایتاً تصمیمی برای طرح روی قوطی ها می گرفتم.
مشغول بررسی چیزهایی که از قدیم توی انبارشون مونده بود، شدم. قبلاً شرکت های مختلفی مسئول طرح زدن و تبلیغات اینجا بودند اما 7 – 8 سالی می شد که تغییرات اساسی ایجاد نشده بود. کاغذ دور صابون رو به مردی که کنارم ایستاده بود و با کنجکاوی نگاه می کرد، نشون دادم و گفتم: اینها خیلی بد فروش رفت. هم رنگ بدی داره، هم جنسش قدیمی شده.
سر تکون داد و گفت: بله. صابون ها بزرگند. خیلی خودش رو نشون میده.
نایلون بزرگی رو پر از کاغذها و تکه مقواهایی که عکسشون رو نداشتم کردم و بیرون اومدم. به سمت ساختمون اداری راه افتادم که رستار توجه ام رو جلب کرد. روی سکویی که دور تا دور ساختمون کشیده شده بود، نشسته بود و به آسفالت زیر پاش نگاه می کرد. دقیقاً همون جایی که بابا هر وقت میومد می نشست. ناخودآگاه خودم رو مقابلش دیدم. سرش رو بلند کرد و گفت: چیه؟
- چرا اینجا نشستی؟
- همینجوری.
دلم می خواست چیزی بپرسم ولی نمی دونستم چی. خودش به حرف اومد: مشکلی داری؟
- آره.
منتظر نگاهم کرد که گفتم: مشکلم اینه که جواب پدرم هم همیشه همینه.
چیزی نگفت و بی تفاوت نگاهم کرد. از اون مردهایی بود که تا خودش نمی خواست نمی شد یک کلمه هم از زیر زبونش کشید. گاهی فکر می کردم شاید این سرسختی ارتباطی با شرایط خاصش داره. برگشتم و راه خودم رو رفتم. دنبالم اومد و با من هم قدم شد.
romangram.com | @romangram_com