#فصل_بادبادک_ها_پارت_50
- فکر نمی کردم یکشنبه ها باشه. آخه قبلاً ندیده بودمش.
و رو به نازنین ادامه دادم: خوب کاری کردی. من هم تابستون ها حوصله م سر می رفت.
لبخند زد و گفت: مرسی.
ازشون جدا شدم و به طرف کلاس خودم رفتم. تعجب کرده بودم. نازنین بهترین استاد های خصوصی رو می تونست داشته باشه. موقع وارد شدن به کلاس دوباره نگاهی به انتهای راهرو انداختم. افشار شونه های نازنین رو گرفته بود و چیزی می گفت. نازنین هم سرش رو پایین انداخته بود.
□
برای دومین بار رستار و ایمان که دو طرف من حرکت می کردند، ریز ریز خندیدند. امروز ایمان ماشینش رو برای پونه که قرار بود بره دکتر، خونه گذاشته بود. تمام طول راه مجبور بودیم آهنگ های بلک متال ایمان رو گوش بدیم. من نمی تونستم صبح زود بیدار بشم و دیرتر حرکت می کردیم که امروز ایمان هم بدش نیومده بود.
سر جام ایستادم و اون ها جلو افتادند. بعد ایستادند و با علامت سوال نگاهم کردند که گفتم: چه مرگتونه؟؟!!
خنده ی ایمان بیشتر شد. وقتی بی صدا می خندید خیلی بامزه می شد. رستار گفت: هیچی!
مرد دیگه ای از کنارمون رد شد و با دیدن من گفت: خانوم مهندس! خسته نباشید.
- ممنون. همچنین.
دوباره حرکت کردیم. این چندمین بار بود که هر کس من رو می دید، کلی تحویلم می گرفت.
رستار: هنوز بهشون نگفتی مهندس نیستی؟
من: چه اهمیتی داره؟ رشته رشته ست دیگه!
ایمان: دقت کردی؟ امروز من مدیر نالایقم! تو فرشته ی نجات!
من: نه. تو بچه سوسولی. من آچارفرانسه.
رستار: من چی؟
ایمان: قاشق نشسته.
خندیدم و گفتم: موقشنگ!
رستار: تو چه زود پسرخاله میشی!!
ایمان: دخترخاله میشه!
romangram.com | @romangram_com