#فصل_بادبادک_ها_پارت_49

- همه چی قاطی پاطی شده. بچه ی انوش... دعواهاشون...میلاد...نوید... یه روز ببینیم همدیگه رو. خیلی حالم گرفته ست.

با خنده گفتم: بیا خونه ی ما بمون. بچه ی سعیدپورها رو که به فرزندی قبول کردیم، تو هم روش.

خندید و گفت: من ناراحتم، تو می خندی؟! مگه اون هنوز خونه ی شماست؟

- آره... آرام و نوید مشکلی دارند؟

- نه. اون ها که عاشق همند، ولی عشق که مشکل نوید رو حل نمی کنه. تازه حال روحی آرام رو هم خراب کرده.

- چرا ترک نمی کنه؟

- خیلی سعی کرده، نمی تونه... دوست هاش نمیذارن.

دلم سوخت و سکوت کردم. الهام هم چیزی نگفت. بعد از چند ثانیه گفتم: از «ریکا * » ی تو چه خبر؟

- میلاد هم خوبه... بابا بالاخره ok داد که با خانواده ش بیاد.

- پس اعتصاب هات جواب داد!

- 5 کیلو وزن کم کردم. تازه هنوز سرم غر می زنه.

- عوضش کارت راه افتاد. بابات اگر راضی نبود اصلاً راهشون نمی داد.

- آره می دونم. فقط نمی خوام از دستم ناراحت باشه. به اندازه ی کافی به خاطر آرام حرص می خوره.

- می خوای به این پسره بگم داداشش رو جمع کنه؟!

- نه. انوش خودش یه کاری می کنه.

با خنده گفتم: پس هر کاری داشتی بهم بگو. خیر سرت داری عروس میشی.

اون هم خندید و گفت: آره. از آرام با این وضعیتش که کاری برنمیاد.

- پس خودت هم می دونی که قضیه تموم شده ست!

دوباره خندید. خداحافظی کردیم و به طرف آموزشگاه رفتم. حوصله ی زبان درس دادن نداشتم ولی دلم برای شاگردهام تنگ شده بود. بچه های بامزه ای بودند. توی راهرو افشار رو در حال صحبت با دختری دیدم. معمولاً توی محیط کارش با زن های غریبه برخورد نداشت. نزدیک تر که شدم نازنین رو تشخیص دادم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. ما از 5 سال پیش زیاد با سعیدپورها رفت و آمد نداشتیم. نازنین هم سنش کمتر از حدی بود که توی مراسم و مهمونی ها حضور داشته باشه. لبخند زدم و سلام کردم. هر دو به طرفم برگشتند و من بلافاصله متوجه شباهت زیاد نازنین و رستار شدم. همون موهای مشکی و فر که از جلوی شالش بیرون ریخته بود. البته چشم هاش به تیرگی چشم های رستار نبود. اون هم من رو شناخت و سلام کرد.

- اینجا چکار می کنی نازنین؟!

کمی جا خورد و افشار به جاش جواب داد: مگه نمی دونستی نازنین اینجا کلاس برداشته؟!

romangram.com | @romangram_com