#فصل_بادبادک_ها_پارت_48


- از حساب برداشت بشه.

- ...

- یهو غیبشون بزنه.

- ...

- دست کی تو کاره؟

- ...

- مسئول حسابداری... مسئول انبار...

دقیقاً داشت به اتفاقی که 5 سال پیش افتاده بود اشاره می کرد. خودش و شهرام. با تعجب نگاهش می کردم. چی می خواست بگه؟ اون زمان مدیریت هیأتی بود و اون مقدار پول برای شرکا ناچیز بود.

- براش دادگاه تشکیل میدن! مگه شهر هرته؟

پوزخند زد و گفت: دادگاه!... با وکیل های گردن کلفت.

دلم نمی خواست بقیه ی حرفش رو بشنوم. کسی که رضایت نداده بود، پدر من بود. بابا بی دلیل کاری نمی کرد. با اخم بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.





فصل 3

به پایین و بالا رفتن فواره های توی پارک نگاه می کردم که شدتشون کم و زیاد می شد. هوا گرم بود و فضای اطراف و سایه ی درخت ها دلچسبش کرده بود. امروز به جای رستوران اومده بودم اینجا و کلوچه و آبمیوه می خوردم.

همیشه فضای پارک حس خاصی بهم می داد. وقتی بچه بودیم بابا سرش خیلی شلوغ بود و زیاد وقت برای ما نداشت. ولی مامان دست ما رو می گرفت و به پارک نزدیک خونه می برد. هر بار که از جلوش رد میشم دلم برای اون روزها تنگ میشه. اینجا هم خوبه ولی اون پارک کلی خاطره داره. همیشه با بستنی کنار زمین فوتبالش می ایستادیم و بازی شهرام رو تماشا می کردیم. اون از دوست هاش خجالت می کشید که بگه ما برای دیدن اون اومدیم. من و ایمان هم همیشه ضایع می کردیم.

به فکرهای توی سرم لبخند زدم. گوشیم زنگ خورد و اسم الهام افتاد. جواب دادم. بعد از احوالپرسی های معمولی رفت سراغ اصل مطلب: شنیدم واسه انوش شاخ شدی؟!

خندیدم و گفتم: نه بابا. کی گفته؟

- کلاغه!... وای. نمی دونی این روزها چقد خونه ی ما آشفته ست.

- چرا؟


romangram.com | @romangram_com