#فصل_بادبادک_ها_پارت_47

- من وعده ندادم. تعهد دادم. می دونستم که مشکل حل شده.

بابا بین حرفمون گفت: چرا انوش کاری نکرد. ازش خوشم نمیاد ولی همه می دونن که چقدر تو مدیریت حرفه ایه.

پوزخند زدم و چیزی نگفتم. حوصله ی دردسر نداشتم. تازه اوضاع آروم شده بود. رستار هم فقط نگاهم کرد. بعد از چند ثانیه گفت: فکر می کردم تو کارخونه نقش نخودی رو داری!

به بابا نگاه کرد و ادامه داد: واسه حفظ سنگر عمادزاده ها!

بابا هیچ حرفی نزد. هنوز اون روی بابا رو ندیده بود. خود من هم تا حالا جرأت نکرده بودم با بابا تند حرف بزنم!

نیشخند زدم و گفتم: تو فکر هم می کنی؟!

بابا خندید و گفت: بچه ها کجان؟

- گردش خانوادگی.

- برم ببینم مادربزرگ در چه حاله!

بلند شد و به طبقه ی پایین رفت. این رفتار بابا رو دوست داشتم که بعد از این همه سال هنوز هم به مامان خیلی اهمیت می داد و بیشتر وقتش رو با اون می گذروند. می دونستم که از مادر واقعیم خیری ندیده. از زنی که بچه ی 2 ساله ش رو ول کنه و بره چه توقعی میشه داشت؟ من اگر عکس های مادرم رو نمی دیدم، چهره ش به خاطرم نمی موند. فقط چند باری برای دیدنم اومده بود که هر بار بابا من و شهرام رو ازش دور کرده بود. همیشه به خودم می گفتم اگر بابا رو دوست نداشت کاش اصلاً بچه دار نمی شد... هر چند با وجود مامان ما توی شرایط خوبی بزرگ شده بودیم. مامان بین ما و ایمان فرقی نمی ذاشت.

- گردش شامل عمه خانوم نمی شد؟

به رستار که حالا جای بابا نشسته بود نگاه کردم و گفتم: خوشبختانه نه!

دوباره ذهنم به طرف کارخونه رفت و پرسیدم: چرا انقدر دست انوش توی کارخونه بازه؟ روی همه تسلط داره!

- باز بودن دست مدیر بد نیست. اگر ظرفیتش رو داشته باشه.

- امیدوارم جریان رو کش نده. اون انوشی که من میشناسم هر کاری ممکنه انجام بده... اگر سر لج بیفته.

- مثلاً چه کاری؟

- چه می دونم. من که تو کارها وارد نیستم!

- مثلاً یه سری جنس و مواد اولیه توی انبار ثبت بشه.

- ...

- صورت حسابشون از اتوماسیون رد بشه.

- ...

romangram.com | @romangram_com