#فصل_بادبادک_ها_پارت_46
به طرف پسر هجوم برد و با هر دو دست موهاش رو کشید. دختری که آورده بودم جیغ جیغ می کرد و من دست های مجید رو محکم گرفته بودم که نتونه موها رو بکشه ولی ول نمی کرد. یه گاز اساسی هم از ساعدم گرفت که به زور جلوی داد زدنم رو گرفتم. بالاخره جدا شدند و با کمک یه خانم دیگه آرومشون کردیم. از این اتفاق ها روزی چند بار می افتاد و برای همه عادی شده بود
به ناچار بچه ها رو به کلاسشون برگردوندم و بقیه ی روز رو به ورزش و بازی توی حیاط با بچه های بزرگتر گذروندیم که مجید هم از اون حال و هوا دراومد.
وقتی از در موسسه خارج می شدم ناخودآگاه نگاهم به سمت جای پارک 206 رفت. با اینکه مطمئن بودم نیست. یه خط بلند روی در راننده کشیده شده بود. با خودم گفتم «این هم از امروز! عمراً اگه دیگه این دور و بر ها ماشین بیارم». هر چند زدگی های ماشینم کم نبود.
*
- پختم. بیا بریم تو.
- هوا به این خوبی!
- واسه تو که توی قطر بودی آره! ولی من گرمایی ام.
بلند شدم و به طرف در تراس رفتم که به لابی طبقه ی دوم می خورد و مبله بود. روی یکی از کاناپه ها نشستم و منتظر شدم که بیاد، ولی نیومد. چند دقیقه بعد بابا از اتاق کارش بیرون اومد و با دیدن من گفت: چرا تنها نشستی؟
شونه بالا انداختم. رو به روم نشست و بعد از کمی مکث و لبخند به حرف اومد: خبرش رسید.
- خبر چی؟
- سخنرانی ت بین کارگرها... دختر منی دیگه.
خندیدم و گفتم: این خبرها هم نبود.
رستار هم بالاخره از تراس وارد لابی شد و کنار کاناپه ها ایستاد. بابا ادامه داد: ایمان بهم گفت اگه نبودی کلی ضرر می کردیم.
رستار به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت: ایمان گیج بازی درآورده بود. از پس 4 تا کارگر هم برنیومد.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم: اولاً که زیاد بودند. بعد هم ایمان با محیط کارخونه آشنایی نداشت. مگه چند روزه که کارها رو دست گرفته؟
- تو دفاع نکنی، کی کنه؟
- ...
- فقط کافی بود وعده بده... کاری که تو کردی.
romangram.com | @romangram_com