#فصل_بادبادک_ها_پارت_45

- می خوای بغلت کنم؟

با تعجب بهش خیره شدم. این مسخره ترین سوالی بود که تا حالا ازم پرسیده بودند. جلوتر اومد. دست هاش رو دورم حلقه کرد و سرم رو روی سینه ش گذاشت. هیچ حسی بهم دست نداد. بعد از چند ثانیه به این فکر افتادم که چه جور آدم هایی رو بغل کرده. چندشم شد و بیرون اومدم.

- چی شد؟

- ملت که نمی دونند تو گ*ی ای!

و به ماشین ها اشاره کردم و سوار شدم



از مغازه بیرون اومدم و بسته های کاکائو و پاستیل رو توی کیفم جا دادم و نایلونی که فروشنده داده بود رو دور انداختم. نمی خواستم کسی بفهمه که برای تشویق بچه ها با پول خودم چیزی می خرم. ممکن بود بهم تذکر بدند. به ماشین رسیدم و سوار شدم. قبل از روشن کردن، از آینه به عقب نگاه کردم. 206 خاکستری رنگ هنوز با فاصله ی زیاد از من ایستاده بود. یه جورایی امیدوار بودم که نباشه اما بود. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. خیلی عادی مسیر همیشگی رو می رفتم و 206 همچنان میومد. ماشین من، هم سفید بود و هم تویوتا که توی این منطقه ی شهر خیلی تابلو بود و نمی تونستم کاری کنم که گمم کنه. به خصوص که خیابون ها شلوغ بود. تصمیم گرفتم خودم رو به بی خیالی بزنم. شاید هم واقعاً اشتباه می کردم.

ماشین رو نزدیک موسسه پارک کردم و موقع پیاده شدن مخفیانه نگاهی به عقب انداختم. 206 هم پارک کرده بود ولی صورت راننده اصلاً پیدا نبود و من نمی خواستم ضایع کنم. کیفم رو برداشتم و راه افتادم. بیشتر وقت ها با آژانس می اومدم و این بار تنبلی کرده بودم. تصمیم گرفتم که اگه باز هم همچین اتفاقی تکرار شد به بابا خبر بدم.

وقتی رسیدم مجید پشت پنجره ایستاده بود و خودش رو بالا کشیده بود که بیرون رو ببینه. آروم به طرفش رفتم و سریع بلندش کردم که یهو جیغ کوچیکی کشید و هر دو خندیدیم.

پسر 4-5 ساله ای بود که خیلی لاغر و ضعیف به نظر می رسید. قیافه ی قشنگی نداشت ولی به نظر من بامزه بود. زمین گذاشتمش که چپ چپ نگاهم کرد و یقه ش رو درست کرد. به صندلی اشاره کردم و گفتم: بیا اینجا، ببینم امروز چه کاره ایم.

روی موکت نشست و با گوشه ی جمع شده ش ور رفت. خونه سازها رو برداشتم و کنارش نشستم.

- خب. پس بشینیم ماشین بسازیم.

- ...

- از چه ماشینی خوشت میاد مجید؟

- ما ماشین نداریم.

مشغول ساختن شدم و گفتم: بزرگ میشی می خری.

یه تکه دستش دادم و ادامه دادم: مادربزرگم می گفت «بچه ها هر چی رو که درست می کنند یا نقاشی می کشند، بزرگ که شدند به دست میارن »

تکه رو روی زمین پرت کرد و گوشه ی موکت رو گرفت. هر چی بیشتر سعی می کردم ازم دورتر می شد. بیرون رفتم و از طبقه ی بالا که مخصوص کلاس های گروهی بود، چند تا بچه همسن بیرون کشیدم و پایین اومدیم. معمولاً بچه ها با هم بهتر ارتباط برقرار می کنند ولی چون مجید بقیه رو اذیت می کرد ، جداش کرده بودند. اما این جدایی از همه چیزی رو حل نمی کرد.

بچه ها مشغول ساختن شکل های بی معنی بودند و من 4 چشمی مراقب بودم. اما به 10 دقیقه نکشید که مجید آدم آهنی یکی از پسرها رو خراب کرد و باعث شد وسط کارشون دخالت کنم.

- مجید جان! ببین دوستت رو ناراحت کردی.

موهای پسربچه رو که زیر لب به مجید فحش می داد، ناز کردم و گفتم: عیبیی نداره. دوباره با هم می سازیم. مجید هم کمک می کنه. مگه نه مجید؟

romangram.com | @romangram_com