#فصل_بادبادک_ها_پارت_44
- زن ها وقتی زل می زنند، حتماً به یه چیزی فکر می کنند.
- نمی دونستم وقتت رو واسه شناخت زن ها هدر میدی!
- ...
- به اتوبان فکر می کردم... یه راهی رو میندازن جلوت و مجبوری تا ته ِش بری!
پوزخند زد و گفت: یا مثل من بزنی جاده خاکی!
کش موهاش رو باز کرد و بینشون دست کشید. باد کولر و دور شدن از اون محیط باعث شده بود که آروم تر بشم.
- قیافه ت به آرتیست ها می خوره.
به طرفم برگشت و با خنده گفت: اتفاقاً هنرپیشه ی خوبی ام!!
- ...
- به خاطر نازایی طلاقت داد؟
- آره.
- تو نمی خواستی؟
- عاقلانه ترین تصمیم عمرم بود.
- ...
- اگر بچه دار هم می شدیم لابد گیر می داد که چرا پسر نیست... چرا باادب نیست... چرا درس خون نیست... چرا زنی که من میگم نمی گیره...
- ولی خوشگله.
پوزخند زدم و گفتم: هنوز هم گاهی کابوس روزهای آخر رو می بینم.
به طرفم خم شد و جوری که باور نکرده، نگاهم کرد. چند دقیقه بعد گوشه ی اتوبان پارک کردم. یادآوری زندگی م با انوش و جوری که با درگیری جدا شدیم حالم رو بدتر کرده بود. پیاده شدم و چند قدم راه رفتم. به گاردریل تکیه دادم. پیاده شد و کنارم ایستاد.
- بیا تو ماشین. گرمازده میشی.
به آسمون صاف نگاه کردم. چند ثانیه سکوت کردیم.
romangram.com | @romangram_com