#فصل_بادبادک_ها_پارت_43
چند ضربه به در خورد و صدای رستار اومد: باز کن انوش!
انوش ریموت در رو زد و من بیرون رفتم. مهرناز به میزش تکیه داده بود و خیلی ناراحت نگاهم می کرد. رستار هم بی حرکت ایستاده بود. به طرف در رفتم. مهرناز سریع دنبالم اومد و دستش رو روی شونه م گذاشت.
- بشین اینجا. برات آبقند بیارم.
- صدامون بیرون میومد؟
سر تکون داد و گفت: خواستم به ایمان بگم ولی گفتم بدتر میشه.
- خوب کاری کردی.
به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم. باید یه هوایی عوض می کردم. حوصله ی کار رو نداشتم. سرم هم درد می کرد.
اول به طرف جمعیتی که توی محوطه پراکنده شده بود رفتم که خیالشون رو راحت کنم. با دیدن من اطرافم جمع شدند
با صدای بلند گفتم: آقایون! نگران چیزی نباشید. مشکل حل شد.
و توی دلم گفتم «مشکل من بودم»
ادامه دادم: امروز بیست و هشتم برجه. حداکثر تا آخر برج حقوق دو ماه رو با هم می گیرید... من تضمین می کنم که در غیر این صورت از حساب شخصی خودم پرداخت کنم.
همهمه ای بین جمعیت پیچید.
- لطفاً به کارتون ادامه بدید. خوابیدن تولید و بسته بندی یعنی ضرر مالی. این همه چیز رو خراب تر می کنه.
هنوز مشکوک نگاه می کردند.
- تا به حال کسی از من دروغ شنیده؟
مردها کم کم پراکنده شدند و به طرف سالن رفتند. مطمئن بودم که همین فردا حقوقشون واریز می شد و به سر ماه نمی کشید. انوش می خواست زهرش رو بریزه که ریخته بود.
به طرف پارکینگ رفتم که متوجه شدم رستار پشتم حرکت می کنه. خواستم چیزی بگم که خودش گفت: میری خونه؟
- آره.
- من رو هم برسون.
و کنار در ایستاد. سوار شدیم و راه افتادیم. هنوز خیلی دور نشده بودیم که گفت: به چی فکر می کنی؟
- به هیچ چی.
romangram.com | @romangram_com