#فصل_بادبادک_ها_پارت_42


صداش رو بلند کرد و گفت: برو بگو... بودجه کم بود. طرح های اورژانسی هم هست. این اتفاق ها همیشه میفته ولی ضعف مدیر تولیده که باعث میشه به اینجا بکشه!

پوزخند زدم و گفتم: نمی گفتی هم می دونستم قصدت خراب کردن ایمان بود!

بازوهام رو کشید. صورتش رو بهم نزدیک کرد و گفت: تو چرا طرفداریش رو می کنی؟!

هولش دادم و گفتم: دستتو بکش!

- به آب و آتیش زدی که مشکلش رو حل کنی!

بازو هام رو جدا کردم و داد زدم: این بیچاره ها زن و بچه دارند... خودخواهی تا چه حد؟! هیچوقت آدم نمیشی!

عصبانی تر داد زد: من که می دونم تو سنگ کیو به سینه می زنی!

با تأسف سر تکون دادم و خواستم بیرون بیام که قفل در رو زد.

- هنوز صورتت موقع «داداش» «داداش» گفتن یادمه!

نفس عمیقی کشیدم که آروم تر بشم و گفتم: ببین آقای نادری! حقوق کارگرها رو بریز، من هم همین جا تمومش می کنم... من درک می کنم که به خاطر بچه ت افسرده ای ولی...

وسط حرفم پرید: درک می کنی؟!! تو اگه درک می کردی که راضی می شدی بریم خارج و من تو این دردسر نمی افتادم!

- دردسر چی؟... وارث درست کردن؟

یه قطره از چشمم چکید که سریع پاکش کردم.

- اگه تو لیاقت بچه رو داشتی نیازی به معالجه نبود... خدا خودش می داد.

موهاش رو از جلوی چشمش کنار زد و با نفرت نگاهم کرد. ولی جوابم رو نداد.

- هنوز هم لیاقت نداری!

برگشتم و به روکش چرم در کوبیدم.

- بازش کن!

دیگه واقعاً داشتم به گریه می افتادم. صدام رو بلند تر کردم.

- بازش کن!


romangram.com | @romangram_com