#فصل_بادبادک_ها_پارت_41
به خاطر صداقتش تشکر کردم و بیرون اومدم. اگر قرار بود با ایمان صحبت کنه چیزی از پر بودن حساب ها نمی گفت. بعد از 2 سال زندگی با انوش انقدر می شناختمش که بدونم آروم نمی شینه که بابا براش تعیین تکلیف کنه. این مشکل رو هم خودش راه انداخته بود. حوصله ی پله ها رو نداشتم. سوار آسانسور شدم و شماره ی 3 رو زدم. کلی حرف آماده کرده بودم که بهش بزنم. وقتی مهرناز حال آشفته م رو دید، موس رو ول کرد و به طرفم اومد.
- حالت خوبه شیده؟
فقط سر تکون دادم و به سمت اتاق انوش رفتم. دستم رو گرفت و گفت: کجا؟
- باید باهاش حرف بزنم.
- بذار هماهنگ کنم.
- لازم نیست.
و در رو باز کردم و اجازه ندادم مهرناز وارد بشه. انوش سرش رو از مانیتور بالا آورد و جوری نگاهم کرد که انگار منتظرم بوده.
جلوتر رفتم و گفتم: از پول چند تا کارگر هم نمیگذری؟
عینکش رو درآورد و روی صندلی لم داد. هنوز مشکی پوشیده بود که خیلی جدی نشونش می داد.
- متوجه نمیشم!
- چرا نذاشتی حقوقشون رو بدن؟
- بودجه نداشتیم... باید به تو جواب پس بدم؟!
- ولی من می دونم که نیمه ی دوم ماه حساب ها شارژ شدند!
بلند شد و عصبانی، به طرف در اومد.
- این دختره منشی منه یا تو؟!
جلوی در ایستادم که نتونه بازش کنه.
- چه ربطی به مهرناز داره؟!! همون قدر که تو از این کارخونه سهم داری من هم دارم... فکر کردی اگر از حسابداری بپرسم بهم نمیگن؟!!
- بعد از سکوت کوتاهی پوزخند زد و گفت: آفرین... خوبه... خبر آب خوردن منو هم داری!
- اون موقعی که تو خونه م بودی، ماه به ماه خبرت رو نمی گرفتم! این چیزها مربوط به کارخونه میشه. نه تو.
- از کی تا حالا تو خودت رو قاطی مشکلات کارخونه می کنی؟
- بی خود طفره نرو... مجبورم نکن به بابا بگم.
romangram.com | @romangram_com