#فردا_بدون_من_پارت_78


لباسم یکم بالاتراززانوبودوآستیناشم سہ رب بودویقہ گردی داشت پشتشم تاکمربہ حالت هفت بازبودرنگشم قرمزبودساده چشیک بودمنم ازش خوشم میومدآخہ رنگش بهم میومد عرفانہ ام لباسشو پوشید انصافا خیلی بهش میومد وخوشگل شده بود

من:"عــری یہ چیزبگم ناراحت نمیشی؟"

عرفانہ:"چی؟"

من:"لباست اصلابهت نمیاد"

پکرگفت:

"جـــدی؟"

دیدم خیلی ناراحتہ آروم خندیدموگفتم :

"شوخی کردم بابا "

عرفانہ:"ترسیدم عوضی،میگماآرام توازوقتی شهاب اومده دوباره اون روحیہ ی شیطونت برگشتہ بہ من دروغ نگوخداییش دوسش داری نہ"

اصلابہ من نیومده یہ روزخوش باشم تامیخندم بہ یہ چیزی ربطش میدن،اخمام وکشیدم توهموگفتم:

"مهدیہ ایناآماده نمیشن؟"

عرفانہ:"چرا ولی تواتاقای دیگن آخہ بہ آینہ نیازدارن دیگہ نمیشہ کہ همہ بایہ آینہ کارمونوانجام بدم "

عرفانہ کہ دیداخمام توهمہ ازاتاق رفت طرف دراتاقوگفت:

"من میرم مهدیہ برام خط چشم بکشہ"

سری تکون دادم کہ رفتو منم شروع کردم بہ آرایش کردن....



همین کہ رفتیم توویلا بادیدن مهمونادهنم بازمونداووف واسہ عروسیہ آنیتااینام اینقدرمهمون نیومده بودکہ واسہ تولداین عتیقہ اومدن دورتادور سالن پربودازمیزای بلند وسطشم خالی بود یعنی خالی نبودکلی آدم داشتن اون وسط قرمیدادن گوشہ ای ازسالن یہ میزبزرگ بودپربودازغذاهای رنگارنگ سیاوش کہ ازهمون اولش دست آنیتاروگرفت رفت طرف غذاها شهابوکیارشم رفتن طرف میزی منومهدیہ وعرفانہ ام رفتیم پیش ناردیس تولدشوبهش تبریک


romangram.com | @romangram_com