#فردا_بدون_من_پارت_6
مهدیہ:"آره دیگہ همونی کہ کم مونده بود هموبکشید"
بااخم ماجراروبراشون تعریف کردم هرچی جلوتــرمیرفتم خنده اینام بلندترمیشد
آنیتا:"ولی خوب حالشوگرفتیا"
مهدیہ :"حال خودشم گرفتنا"
اینوراست میگفت روزاولی بدجورحالموگـرفتــہ بود پسره ی آمازونی
عرفانہ :"ولی کاش میومدی کلاس استادم نیم ساعت تاخیرداشت"
من :"منکہ نمیدونستم ،ولی میگما خوب شداین پسره ترم بالاییہ وگرنہ چطوربایدقیافہ ی نحسشوتحمل میکردم"
مهدیه بالحن موزیی گفت:
"ازکجامیدونی؟"
من:"ها؟ یعنی چی ؟ منظورت چیـہ؟"
مهدیہ :"منظورم اینہ کہ هم ترم ماست "
من :"نـــــــہ ؟آخہ چجوری ؟بالاترمیزد"
آنیتا:"وامگہ چیہ توکلاس مادانشجوها ۴۰ـــ۵۰سالہ هم بوده"
آره خُب راست میگہ دیگہ
آنیتانگاهی بہ مهدیہ کردوگفت:
"راستش این پسره اهورا خیلی وقت پیش پدرومادرش میمیرن وبعداینکہ پدربزرگشم میمیره همچی میرسہ بہ خودشوعموش اونم وقت دانشگاه اومدن نداشتہ باعموشوهمین دوستش عرشیاکارای شرکتو میکردن حالابعدسہ سال اومدن کہ درسشون و ادامہ بدن آهان راستی اهوراباعموش ایناتوهمون خونہ ی پدربزگش زندگی میکنن "
بااینکہ حرفاش برام جالب بودولی بازم پشت نقاب خونسردیم مخفی شدم دوباردستاموآروم بہ تشونً تشویق بهم زدم وگفتم :
"آفرین مثل همیشہ کامل ودقیق ،اوف دخترچقدرفضولی تو ایناروازکجافهمیدی آخہ؟"
romangram.com | @romangram_com