#فردا_بدون_من_پارت_59

مهدیہ :"توکہ قهوهتونمیخوری من میخورم"

بایہ حرکت قهوهموکشیدسمت خودش یهوسرکشید کہ یهوهمہ روخالی کردرولباس اهورا هممون داشتیم باچشمای گردشده بہ اهورانگاه میکردیم اونم بدترازمامتعجب بودبعدچندلحظہ چشماشوبستویہ نفس عمیق کشیدباخم چشماشوبازکرد

اهورا:"مهدیہ مهدیہ من بہ توچی بگم آخہ"

ریزخندیدم کہ حرصی نگاهم کرداینقدرصحنہ جالبی بود کہ بی اختیارگفتم:

"چیہ خوقیافت خیلی باحال شده "

ودوباره آروم زدم زیرخنده عرشیام کہ ازخنده سرخ شده بوداهوراهممون وعصبی نگاه کردوروبہ مهدیہ گفت:

"چراهمچین کردی"

مهدیہ:"بخداقهوهش یخ بود "

وروبہ من گفت:

"آرام کی اون قهوه روگرفتی دختر؟"

من:"همون اول کہ اومدم سفارشش دادم"

عرشیا خواست چیزی سفارش بده کہ اهورانزاشتوگفت بااین لباسش اینجانمیمونہ عرشیا واهوراباهم رفتن منو مهدیہ ام باهم رفتیم خریدوبعدازاینکہ رفتیم رستورانوشام خوردیم مهدیہ رفت خونہ ومنم رفتم خونہ کہ دیدم آرسام وکیارشم اونجابایہ شب بخیربہ اتاقم رفتمو بعدتعویض لباسام خوابیدم

******************************** ****

خیلی ازدست عرفانہ ناراحت شده بودموجواب تلفناشم نمیدادم نمیدادم الانم دانشگاه بودم نمیخواستم اصلاباعرفانہ حرف بزنم یاحداقل بخاطرکارش باهاش سردمیبودم جداازاینکہ آبروموتوکلاس برداینکہ بهم اطمینان نداشت اذیتم میکرد داشتم سمت کلاسم کہ تہ راه روبودمیرفتم کہ صدای اهوراوپانتہ آ روشنیدم ازاونجایی کہ ادم کنجکاویم یواشکی بہ داخلہ کلاسہ نگاه کردم کہ دیدم پانتہ آ توبغل اهوراست صداشونوخوب میشنیدم

اهورا:"امشب میام خونتون"

پانتہ آ بانازگفت:

"وای خیلی خوبہ عشقم حتمابیا"

باعصبانیت ازاون کلاس دورشدم حیف مهدیہ کہ بااین عوضی دوستہ امروزبایدباهاش حرف بزنموقضیہ روبهش بگم نفس عمیقی کشیدموواردکلاس شدم رفتم پیش مهدیہ وعرفانہ جواب سلام مهدیہ رودادم ولی حتی بہ عرفانہ نگاهم نکردم وقتیم کہ سلام کردخودموباگوشیم مشغول نشون دادم

romangram.com | @romangram_com