#فردا_بدون_من_پارت_58


لبخندی زدموگفتم:

"حرفایی کہ عصبانیت زده میشہ همون حرفاییہ کہ تودلتہ نمیتونستی بگی اونم حرفای دلشوزد"

کولموازروصندلی برداشتموگفتم:

"این کلاسوحال ندارم بمونم میرم کافی شاپ نزدیک دانشگاه کلاس تموم شدبیا اونجابعدش بریم یہ دوری بزنیم"

مهدیہ:"خُب منم این کلاسونمیمونم بیاباهم بریم"

من:"نہ توبمون جزوه این کلاسومیخوام فعلا خدافظ"

بامهربونی گفت:

"خدافظ عزیزم"

بیتوجہ بہ نگاه های کنجکاو بچہ هاازکلاس بیرون زدم ورفتم کافی شاپ نزدیک دانشگاه وقهوه ای سفارش دادم بعدچندلحظہ سفارشموآوردم قاشق کوچیکی کنارش بودو برداشتم مشغول هم زدنش شدم وفکرم رفت پی حرفای عرفانہ یعنی اینقدربہ شهاب اطمینان داشت کہ منومتهم میکردنمیدونم چندساعت توفکربودموبدون اینکہ قهوهموبخورم بهش زل زده بودم بهمش میزدم کہ بادستی کہ جلوی چشمام تکون خورد چشم ازقهوه ای کہ کاملا سردشده بودگرفتمو بہ صاحب دست نگاه کردم کہ دیدم مهدیس

مهدیہ"الــــوکجایی؟"

نگاهی بهش انداختم کہ دیدم اهوراوعرشیام پیش مانشستن اهورابااخم زل زده بہ من

من:"کلاس کی تموم شد متوجہ نشدم"

مهدیہ:"بلہ کہ متوجہ نشدی ازبس توفکربودی ،اون عرفانہ احمق"

حرفشوقطع کردموگفتم:

"راجبش حرف نزن"

عرشیا:"من نمیدونم چراخانوم نجفی همچین حرکتی کردن هیچ وقت تاحالا صداشونوبالانبرده بودن"

من:"گفتم بیخیال دیگہ مهم نیست ،یہ چیزی سفارش بدیدبریم "


romangram.com | @romangram_com