#فردا_بدون_من_پارت_45
النازاخماشوتوهم کردوگفت:
"واآرام یہ چیزمیگیا اونم جزواکیپمون ودوستای صمیمونہ میخواستی عروسیہ دوتاازبهترین دوستاش نیاد"
عصبی نگاش کردموگفتم:
"تویہ لطفی کنوخفہ شوباشہ؟ بامن حرف نزن اصلا بہ چہ زبونی بایدبهت بفهمونم کہ نمیخوام صداتوبشنوم ها ؟"
یہ لخظہ چشمم افتادبہ قیافہ های متعجب اهوراوعرشیا کہ مطمئنا داشتن ازفضولی میمردن،النازتادهنشوبازکردجوابموبده باصدای جذاب شهاب خفہ شدونیششو بہ عرض شونہ هاش بازکردولی من حتی قدرت حرکت نداشتم ونمیتونستم ازجام بلندشم
شهاب:"سلام"
آرسام یاخنده بلندشدوگفت:
"چطوری داداش دلمون واست تنگ شده بود"
شهاب :"منم دلم براتون تنگ شده بود"
آروم ازجام بلندشدم دوباره رفتم توجلدسخت ومغرورم نہ من نبایدضعف نشون میدادم
من:"سلام ،خوش اومدی"
شهاب عمیق نگام کردوگفت:
"دلم برات تنگ شده بودآرامم"
اخماموتوهم کردم اون میم آخراسمم اضافہ بودچیزی نگفتم کہ یهوالنازخودشوانداخت توبغل شهابوگفت:
"وای شهاب دلم واست یہ ریزه شده بود"
شهاب بالحن خشکی گفت:
"ممنون"
والنازوازخودش جدا کردآرسام اهوراوعرشیام بہ شهاب معرفی کردکہ شهابم گرم باهاشون صحبت کرد میخواستم ازاونجادورشم ولی نمیتونستم الان برم چون شهاب میفهمید هنوزبااون قضیہ کنارنیومدم پس دوباره سرجام نشستم کہ همون لحظہ عرفانہ باغرغراومدطرفمون
romangram.com | @romangram_com