#فردا_بدون_من_پارت_39

آرزوجون:"وای ببخشیدعزیزم بیاتو ازبس ازدیدنت خوشحال شدم قاطی کردم"

همونطورکہ داشتیم میرفتیم سمت پذیراییشون مهدیہ روبہ من گفت:

"میگمانکنہ تواونسری کہ اومدی مامانموچیزخورش کردی هی سراغتو میگیره بدجورازت خوشش اومده ها،راستی چرادیرکردی؟"

من:"آخہ دیشب باآرسام داشتیم تادمدمای صبح فیلم میدیدیم ،الانم بزورازخواب بیدارش کردم"

مهدیہ:"عہ بابات اینااومدن؟"

من:"اره وای نمیدونی وقتی فری وآرسامودیدم چقدرذوق کردم"

مهدیہ:"فری کیہ؟"

من:"اوم بابامومیگم"

آرزوجون لبخندی زدکہ کاملامصنوعی بودنش وحس کردموگفت:

"بریدتواتاق من ،منم الان میام "

وبہ سمت آشپزخونہ رفت منومهدیہ ام باهم رفتیم بالا

من:"میگمامهدی مامانت انگارحالش خوب نبودا"

مهدیہ:"نمیدونم چرااینجوری شده چندوقتہ حال وروزدرست حسابیم نداره ،عصایشم ضعیف ش..."

بااومدن آرزوجون ساکت شدوادامہ نداد

آرزوجون:"خُب خُب دخترای زشت لباساتونوبپوشید کہ میخوام ازلولوتبدیلتون کنم بہ هلو"

مهدیہ:"من کہ خودم هلوهستم ولی آرام"

همچین چپکی نگاهش کردم کہ گفت:

"آرام کہ خودش هلوهست من ازلولوتبدیل میشم بہ هلو"

romangram.com | @romangram_com