#فردا_بدون_من_پارت_37

من:"تازه اومدم ،توچراچمدونتوجمع کردی؟"

آرسام:"میخوام برم خونہ"

من:"چرااینقدرزودآخہ؟"

آرسام:"تاهمینجاشم کلی ازکارام عقب افتادم"

من:"اهاباشہ"

آرسام:"ناراحت نشودیگہ آبجی خانوم تازشم کمترازیہ ماه دیگہ عروسیہ اون دوتامرغ عشقہ اونموقع با،باباوعمہ باهم میایم "

من:"اره راست میگی اون دوتارواصلا یادم نبود"

آرسام بایہ حرکت ازروتخت بلندشدوگفت:

"برم حموم ،بعدبریم یہ دوری بیزون بزنیم کہ من شب میرم"

اون روز باآرسام کلی گشتیم آخرش رفتیم رستوران وشام خوردیم وآرسام منورسوندخونہ خودشم رفت



صبح یاصدای زنگ ساعت ازخواب بیدارشدم قراربودآنیتاامروزبیادذنبالم بعدشستن دست وصورتم وخوردن صبحونہ آماده شدم کہ همون موقع زنگ خونہ روزدن فهمیدم آنیتاس زودی کتونیامو پوشیدم ازخونہ زدم بیرون کہ دیدم بہ ماشینش تکیہ داده سلامی کردموسوارشدیم کہ ازاومدنم باآنیتاپشیمون شدم ازبس گفت چرادیشب خوابیدی،مثلاگفتہ بودبیای من استرس نداشتہ باشم آخرش گفت حالابیخیال بزاوسط تعریف کنم دیشب چیشده بعدم تاوقتی کہ رسیدیم دانشگاه درموردسیاوش گفت انگارمن سیاوش ونمیشناسم آخہ یکی نبودبهش بگہ توبخاطراینکہ سیادوست داداش من بودباهاش آشناشدی داشتیم میرفتیم داخل کلاس ومن بیحوصلہ سرموبرای تاییدحرفای آنیت تکون میدادم کہ ناراحت نشہ کہ باصدایی کہ منومخاطب قرارمیدادنفس راحتی کشیدم برگشتم طرف صداکہ دیدم استادراده

من:"بلہ؟"

راد:"خانم مهرجومیخواستم بگم کہ امانتیتونوآوردم "

باحالت سوالی نگاهش کردموگفتم:

"امانیتم؟"

کہ یہ ساکت دستی داددستم

من:"این چیہ؟"

romangram.com | @romangram_com