#فردا_بدون_من_پارت_36
مهدیہ:"عالیہ"
آنیتا:"خوبہ ،یعنی مطمئن نیستم ،اووف بیخیال همینومیپوشم "
لباسش وپوشیدومهدیہ ام آرایشش کردوموهاشودرست کردبعدنیم ساعت کہ کارش تموم شدآنیتاباوسواس خودشوتوآینہ براندازکردوگفت:
"خوب شدم؟"
تااومدیم جوابشوبدیم صدای زنگ خونہ اومدکہ آنیتاباخوشحالی گفت:
"اومدن"
یکی نمیدونست فکرمیکذدشیش سالہ همہ ندیدن ازبس خرکیف شده بوذهمونطورکہ ازدربیرون میرفت گفت:
"شماهمینجابمونیدبیرون نیایدا"
بعدم رفت بیرونودروبست
مهدیہ :"عِـــہ یعنی چی چرامانبایدبزیم بیرون،نمیخوام منم
میخوام ببینم چی میگن"
حوصلہ غرغرای اینو دیگہ نداشتم هرچی آنیتاسرآرایشش غرزدکافیہ هندزفریموگذاشتم توگوشمونفهمیدم کی خوابم برد
ازخواب کہ بیدارشدم صبح بودآنیتاومهدیہ کلی غرزدن کہ چراخوابیدم مث اینکہ میخواستن بیدارم کنن ولی مامان آنیتانزاشتہ ،اونطورکہ آنیتامیگفت جشن عروسیشون قراره تاماه دیگہ باشہ بعدخوردن صبحانہ مهدیہ منورسوندخونہ وخودشم رفت خونہ خودشون...
وقتی رسیدم خونہ اول رفتم اتاق آرسام کہ بهش خبربدم اومدم کہ دیدم خوابہ خوابہ لباساموعوض کردم ودوباره رفتم اتاق آرساموخودم بغلش توتخت جاکردم کہ چشمم افتادبہ چمدونش کہ گوشیہ اتاق بودعِـــہ یعنی میخواست بره ؟تازه اومده بودکہ،دستش وبلندکردموخودموتوبغلش جاکردم کہ تکونی خوردمحکم بغلم کردوباصدای خواب آلودی گفت:
"کی اومدی؟"
romangram.com | @romangram_com