#فردا_بدون_من_پارت_35

بایہ لبخندموزی بدون اینکہ دربزنہ دراتاق روبروییشوبازکردکہ باصحنہ ای کہ دیدم خشکم زد پسره پشتش بہ مابود وفقط شلوارپوشیده بودوداشت اونم درمیاوردکہ باصدای درسریع برگشت طرف ماولی قبل اینکہ بتونم ببینمش مهدیہ یہ دستشو گذاشت روچشم خودشویہ دستشم گذاشت روچشم من کہ اون پسره باصدای خندونی گفت:

"مهدیہ صدباربهت گفتم میخوای بیای تودربزن اگہ من..."

مهدیہ:"خُب حالالباستوبپوش میخوام توروبہ دوستم معرفی کنم " پسره نچ کشداری گفت وادامہ داد:

"منکہ راحتم مشکلیم ندارم"

من:"مهدیہ باپسرعموی ،بی، بی،بی"

مهدیہ:"بی شعورم؟"

من:"اره باپسرعمہ بی شعورت آشناشدم بریم "

مهدیہ دستشوازوروچشمام برداشت ومنم درحال کہ ازاتاق فاصلہ میگرفتم گفتم:

"مهدی صدای این پسرعموت عجیب آشنامیزد"

مهدیہ آروم خندیدو گفت:

"خُب آشناست دیگہ،پسرعموی منہ"

چپکی نگاهش کردم کہ باخنده ازپلہ هاپایین رفت دنبالش رفتموبعدخداحافظی ازمامانش باماشین مهدیہ رفتیم سمت خونہ آنیتااینابیست دقیقہ بعدرسیدیم خونہ ی آنیتا ایناکہ بااستقبال گرم مامانوباباش مواجہ شدیم رفتیم اتاق آنیتاکہ دیدیم سرش توکمدشہ وداره غرمیزنہ

آنیتا:"چراازبین این همہ لباس یکیشم خوب نیست آخہ،وای مامان چی بپوشم "

مهدیہ :"ببینم لباساتو"

باترس برگشت عقبو بادیدن ماگفت:

"بمیریدالهی سکتہ کردم"

رفتم سمت کمد لباسشو بی حرف یہ کت وشلوارقرمزمشکی روکشیدم بیرونو گفتم :

"نظرتون راجب این چیہ؟"

romangram.com | @romangram_com