#فردا_بدون_من_پارت_34
"وای چی شدید حالتون خوبہ ؟"
لبخندی زدکہ کاملامصنوعی بودنشو حس کردم
خانومہ:"خوبم ،خوبم ،راستی من خودمومعرفی نکردم من آرزوام مامانہ مهدیہ"
لبخندی زدموگفتم:
"خوشبختم ،فقط چیزه شمامطمئنیدحالتون خوبہ؟"
آرزو:"آره ،دیگہ بروبالامهدیہ منتظرتہ"
نگاه دیگہ ای بهش انداختموازپلہ هارفتم بالا اوم مامانش گفت اتاق اخری ولی نگفت سمت راستی یاچپی بلاتکلیف وایستادن بودم کہ باصدای مهدیہ کہ ازاتاق سمت راستی میومدبہ همون اتاق رفتم اینقدرغرق خوندن یکی ازاهنگابودکہ متوجہ منم نشدبعداینکہ اهنگہ تموم شدگفتم:
"صدات افتضاحہ"
باترس برگشت عقبوبادیدن من متعجب گفت:
"کی اومدی؟"
من:"خیلی وقتہ فکرکنم یہ ربعہ"
مهدیہ :"پس چراالان اومدی دنبالم بدوبریم دیگہ"
من:"برای اینکہ یہ آقایی بازیش گرفتہ بود"
باگیجی گفت:
"هــان؟"
کہ قضییہ اون پسره روواسش تعریف کردم باخنده دستموکشیدوگفت:
"وقتشہ باپسرعموم آشنات کنم "
romangram.com | @romangram_com