#فردا_بدون_من_پارت_33

باحالت مسخره ای گفتم:

"بلہ مرسی ازکمکتون حالامیشہ دروبازکنید؟ "

پسره:"نہ چون نمیشناسمتون"

لگدی بہ ردخونشون زدم وگفتم:

"دوست مهدیہ ام"

پسره:"ازاول میگفتی خُب"

بعدم دروبازکرداَه پسره احمق الان فهمیدم مهدیہ چراکم داره خُب وقتی آدم باهمچین آدمی زندگی کنہ خل میشہ(مهدیہ قبلاگفتہ بودپسرعموش باهاشون زندگی میکنہ ) خونشون بزرگ بودبیشترازهمہ حیاطش قشنگ وبزرگ بودهمونطورکہ بہ گلایی کہ دوطرف حیاطشون نگاه میکردم بہ درورودی رسیدم دوباره درزدم کہ یہ خانوم شیک پوش وخوشگل دروبازکردیکم باتعجب بهم نگاه کردکہ باصدای سلامم بہ خودش اومد

خانومہ :"سلام عزیزم باکی کارداشتی؟"

من:"راستش من دوست مهدیہ ام"

خانومہ :"آهان خوش اومدی عزیزم بیاتو"

ازجلوی درکناررفتوگفت:

"مهدیہ تواتاقشہ طبقہ بالا آخرین اتاق "

من:"اها مرسی،پس فعلا بااجازه" داشتم میرفتم سمت پلہ هاکہ گفت:

"من تاحالاتوروندیدم کدوم دوستش هستی تازه باهم آشناشدین؟"

من :"بلہ من آرامم ،آرام مهرجوتازه بامهدیہ باهم آشنا شدیم"

یهومامانش باصدای ضعیفی گفت:

"چی؟ آرام مهرجو؟"

بعدم بیحال نشست روکاناپہ ،بااسترس رفتم سمتشو گفتم:

romangram.com | @romangram_com