#فردا_بدون_من_پارت_31

خواستم دوباره حملہ کنم سمتش کہ کیارش گوشش وپیچوندوهولش داد گفت:

"بروبچہ کم حرف بزن"

نگاهی بہ آرسام انداختم کہ بیخیال همہ داشت میزصبحانہ روآماده میکرد رفتم اتاقموبعدگرفتن دوش یہ لباس مناسب پوشیدم کہ برم پیش پسرا دیگہ خوابمم نمیومددیشب اینقدرخستہ بودم کہ باهمون لباساخوابیده بودمومتوجہ اومدن پسرام نشده بودم رفتم ازاتاق رفتم بیرون کہ دیدم توهال نشستن بیتوجہ رفتم توآشپزخونہ کہ دیدم میزوجمع کردن اوف کی حوصلہ داره دوباره میزوبچینہ بیخیالش،رفتم توهال کنارآرسام نشستم کہ آرسام بہ سیاوش گفت :

"نمیخواددیگہ بری بیرون بیاازلباسای من یکیوبپوش"

بعددوتایی رفت سمت اتاقی کہ آرسام ازوقتی اومده بوداونجابود

من:"کیا؟"

همونطورکہ بہ تلوزیون زل زده بودگفت:

"جانم؟"

من:"امشب میریدواسہ مشخص کردن تاریخ عروسی"

کیارش:"آره،ببینم توصبحونتوخوردی؟"

من:"نہ حال نداشتم دوباره میزوبچینم"

نچ نچی کردرفت توآشپزخونہ، بعدچنددقیقہ بایہ لقمہ بزرگ اومدطرفموگفت:

"بیااینوبخور"

باابروهای بالا رفتہ گفتم:

"توام ازاین کارا بلدبودی خبرنداشتیم؟"

کیارش:"ازخیلی چیزاخبرنداری"

بعدگفتن حرف بی سروتهش رفت اتاق آرسام منم لقمموخوردم ،داشتم یہ فیلم ترکیہ ای میدیدم کہ باصدای تلفن خونہ باغرغرازجام بلندشدمو جواب دادم

من:"بلہ"

romangram.com | @romangram_com