#فردا_بدون_من_پارت_157

خندیدموشروع کردم بہ آرایشش بعدتموم شدن آرایشش رفتم سرکمدآنیتاویکی ازمانتوهاش کہ نسبت بہ بقیہ گشادتربودبرداشتم وبزورتنش کردم شالیم سرش گذاشتم باخنده بهش خیره شدم باحرص بہ من وتصویرش توآینہ نگاه میکردگوشیمودرآوردمو یہ سلفی باهاش گرفتم بزورازاتاق فرستادمش بیرون بچہ هابادیدنش زدن زیرخنده

کیارش:"کوفت چیہ؟"

اهورا:"اوه اوه عجب تیکہ ای شدی"

سیاوش:"همیشہ دوست داشتم خواهرداشتہ باشم الان بہ آرزوم رسیدم"

کیارش باحرص رفت تواتاقو بعد ده دقیقہ درحالی کہ آرایششو پاک کرده بوده لباسشم عوض کرده اومدوکنارم نشست

ایندفعہ کیارش بطری وچرخوند کہ سرش افتادطرف منوتهش اهورا

اوه اوه

اهورا:"خُب شجاعت یاحقیقت؟"

من:"شجاعت!"

اهورا کمی فکرکردوگفت:

"وقتی کہ سرالکلاسیکوشرط بندی کردیم پانتہ آم اونجابودپس باهامون شمالم میادمنم میخوام ازدستش خلاص شم"

من:"کہ چی؟"

اهورا:"وقتی رفتیم شمال توبایدنقش دوست دخترم بازی کنی"

باچشمای گردشده نگاهش کردم وگفتم:

"عمرا"

اهورا:"تنهاراه خلاصی ازدست پانتہ آ همینہ توام مجبوری کمکم کنی"

درمونده نگاهی بہ داداش خوش غیرتم کردم تاچیزی بگہ ولی بانیش یاززل زده بودبهمو ابروهاشو واسم مینداخت بالاپووفی کشیدموگفتم باشہ

بعدشام برگشتیم خونہ

romangram.com | @romangram_com