#فردا_بدون_من_پارت_127
آنیتا:"چراباشهاب قرارگذاشتی؟"
من:"میخوادیسری چیزاروبهم توضیح بده"
مهدیہ:"یعنی امکانش هست مشکلتون حل شہ؟"
بالحن قاطعی گفتم:
"نہ اصلا"
بہ اطراف نگاهی انداختم کہ شهابودیدم دست بہ سینہ درحالی کہ بہ ماشینش تکیہ داده ،داره باعرفانہ صحبت میکنہ موهاشم همونطورکہ دوست داشتم روی پیشونیش انداختہ بوداینجوری شبیہ پسربچہ هامیشدبادیدن مابالبخندتکیہ شوازماشین برداشت وبہ همہ سلام کردبالبخند خاص خودش گفت:
"سلام آرامم"
سری تکون دادم کہ باهمون لبخندگفت:
"خانوم خوش قول قراربودساعت سہ اینجاباشیابیست دقیقہ دیرکردی"
بااخم گفتم:
"ناراحتی برم؟"
شهاب:"من غلط کنم ازدست آرام خانومم ناراحت باشم"
اهورادرگوشم گفت:
"پس بگوچرابچہ هاهرچقدرمیگفتن بیابریم نازمیکردی خانوم باشهاب جونش قرارداشت "
وپوزخندی تحویلم داد منم آروم درگوشش گفتم:
"بہ توچہ آخہ توهرکاری دخالت میکنی"
سرموبردم عقب کہ دیدم داره حرصی نگاهم میکنہ منم خیره شدم بهش کہ باصدای حرصی شهاب برگشتم طرفش کہ دیدم همششون دارن بہ مانگاه میکنن
romangram.com | @romangram_com