#فردا_بدون_من_پارت_125
باقدمای بلندازم دورشدورفت توتاقش ودرومحکم بهم کوبیدمنم باهمون اخمم رفتم تواتاق مهدیہ ودرو محکم تربستم
فقط نیم ساعت تاتموم شدن کلاس آخرمون وقرارام باشهاب مونده بود،قبل شروع کلاس اولمون عرفانہ بہ عرشیاگفت جوابش مثبتہ اونم اول بابهت نگاهش کردبعدیکی محکم زدپشت اهورا وباخوشحالی روبہ اهورایی کہ ازدردخم شده بودگفت
"داداش بالاخره قبول کردباورم نمیشہ ،قبول کردخداجون نوکرتم دمت گرم"
وبخاطراینکہ خیلی جوگیرشده بودگفت بعدتموم شدن کلاس آخرمون میخوادماروباسیاوش وکیارش وببره رستورانو ومهمونمون کنہ کہ من بخاطرقرارم باشهاب نمیتونم باهاشون برم ،ازحرفای استادهیچی نمیفهمیدمو فقط تندتندهرچی میگفتویادداشت میکردم وسطای حرفشم کہ فکرم میرفت پی شهاب همونطور رو جزوم واسش فحش مینوشتم بارفتن استادنگاهی بہ ساعتم کردم کہ 3:5دقیقہ رونشون میداد تندوسایلاموجمع کردم وانداختم توکیفم کہ آنیتاگفت:
"مثل اینکہ خیلی عجلہ داری بریم رستورانا گشنتہ"
من:"نہ ،یعنی چیزه من باشمانمیام بایدبرم جایی"
عرفانہ باناراحتی گفت:
"یعنی چی نمیای کجامیخوای بری کہ اینقدرمهمہ ؟ بزارش واسہ یہ وقت دیگہ"
من:"نمیشہ عری من نمیدونستم امروزبعداینکہ توقبول کنی برنامہ رستوران میچینید قبلش بہ کسی قول دادم "همونطورتندتندراه میرفتم اونام دنبالم میومدن باکشیدہ شدن کیفم وایستادم وبرگشتم طرفشون کہ مهدیہ گفت:
"خُب حداقل بگوکجامیری؟"
من:"کاردارم مهی حالابعدا میگم"
همون موقع صدای عرشیااومد اوف ایناکی اومدن حالادوساعت بایداین عرشیاروقانع کنم
عرشیا:"عِہ یعنی چی نمیشہ،کارتونوبزاریدواسہ یہ وقتہ دیگہ"
نگاهی بہ ساعت مچیم انداختموگفتم:
"خیلی دوست داشتم بیام ولی واقعا کارمهمی دارم"
عرشیا:"خیلی خُب هرجورراحتیدفقط جزوه این کلاسو دارید"
من:"کامل نیست ازمهدیہ اینابگیرید"
romangram.com | @romangram_com