#فردا_بدون_من_پارت_117
"آرام ایناروبده یہ کاری کنم حال کنی"
من:"نمیخوادمیزنی میشکونیشون دیگہ تویخچال تخم مرغ نیست"
مهدیہ بزورتخم مرغاروازم گرفت همونطورکہ پرتشون میکردبالامیچرخوندشون باصدای بلندمیخندید،همون موقع پانتہ آباعشوه اومدتوآشپزخونہ وگفت:
"مهدیہ جان"
مهدیہ ام کہ بااومدن یهویی پانتہ آ ترسیدتخم مرغا وپرت کردطرفش کہ یکی افتاد روسرپانتہ آ یکیم صاف خوردروصورتش وسومیم افتادجلوی پای مهدیہ،پانتہ اباحرص جیغی کشیدکہ احساس کردم کرشدم ،اهورام بااسترس اومدتوآشپزخونہ ولی بادیدن قیافہ ی پانتہ آ زد زیرخنده پانتہ آباحرص همونطورکہ تخم مرغا ازروسرش میرختن روصورتش روبہ مهدیہ گفت:
"دختره ی احمق ببین چیکارکردی؟" یهومهدیہ شروع کردبہ خوندن یکی ازآهنگای گروه وانتوزولی کلی تغییرش داد
مهدیہ:"فـدای سرت نباشـه غمت
نری و یادت رفته باشه پاک کنی تنت
نشینه بوی تخم مرغ روی سرت
فدای سرت عزیزم نباشه غمت "
باتموم شدن حرفش زدم زیرخنده ولی مهدیہ باناراحتی گفت:
"دیگہ کیک نداریم"
باتموم شدن حرفش اونم رفت کہ روبہ اهوراگفتم:
" وقتی خندیدی پانتہ آ روناراحت کردی "
اهوراشونہ ای بالاانداختوگفت:
"خُب خنده دارشده بود"
من:"یعنی واست مهم نیست عشقت ناراحت بشہ؟"
پوزخندی زدوگفت:
romangram.com | @romangram_com