#فردا_بدون_من_پارت_105

من:"نہ مهدی گناه داره"

مهدیہ:"وای آرام این حرفاروبزارکنار،من گناه دارم کہ این همہ سال تحملش کردم ،فقط میخوایم یکم سربہ سرش بزاریم دیگہ ،توام کہ حوصلت سرمیره اینجا خونتونم کہ اوضاع بدتره اینجوری یہ سرگرمیم داریم"

مرددنگاهش کردم کہ گفت:

"قبول کن دیگہ ،قبول کـــن"

من:"اوم باشہ،ولی زیاده روی نمیکنیما"

مهدیہ:"باشہ ،باشہ"

باتموم شدن حرفش همونطورکہ میرفت طرف دراتاق گفت:

"میرم بہ زیورخانوم بگم بره خونہ دخترش هم اون خوشحال میشہ هم ماکارامونوراحتترمیکنیم"

سری تکون دادم کہ مهدیہ ازاتاق بیرون رفت، چشم ازدراتاق برداشتم وباگوشیم شماره باباروگرفتم کہ بعدپنج تابوق صدای گرمش توگوشم پیچید

بابا:"جانم دخترم"

من:"سلام فِــری جون"

بابا:"سلام دخترباباخوبی عزیزم؟"

من:"مرسی شماخوبیدبابایی؟عمہ خوبہ؟آرسام هنوز زندس؟؟"

بابا:"منوعمت خوبیم ،آرسامم هنوزنمرده"

خندیدموگفتم:

"خُب خداروشکر،میگمابابایہ وقت زنگ نزنی ببینی آرامت زندس ،مردس"

بابای:"عِہ دیگہ من کہ هرروزبهت زنگ میزنم دختره ی پرو،این حرفاتم من بایدمیگفتم نہ اینکہ تواعتراض کنی"

من:"حالابیخیالش"

romangram.com | @romangram_com