#فردا_بدون_من_پارت_103
باگیجی همونطورکہ زل زده بودبہ چشمام گفت:
"نہ"
دستموروی سینش گذاشتم وهلش دادموگفتم:
"پاشوببینم بچہ پروبهت خوش گذشتہ؟"
انگارتازه موقعیتشودرک کرده چون سریع ازروم بلندشدوگفت:
"سعی نکن بااین کارات خودتوبہ من نزدیک کنی من اصلاازت خوشم نمیادنظرمم عوض نمیشہ پس تلاشات بیفایدس "
باچشمای گردشده نگاهش کردم بایہ حرکت ازجام بلندشدم کہ کمرم دردگرفت یہ دستموپشت کمذم گذاشتم وگفتم:
"توباخودت چی فکرکردی قورباغہ زشت من نہ از تونہ از هیچ پسردیگہ ای روآدم حساب نمیکنم "
باتعجب گفت:"چی؟قورباغہ زشت؟"
پوزخندی تحویلش دادموازش دور شدم
تواتاق مهدیہ نشستہ بودیم ودوتایی زل زده بودیم بہ دیوارا اینقدرباهم حرف زدیم کہ دیگہ چیزی نداشتیم بگیم،آرزوجون وآقارضاهم یہ ساعت بعدناهاررفتن
مهدیہ:"میگما"
من:"میگیا"
مهدیہ:"حوصلم سررفت چراحرفامون تموم شد؟"
من:"نمیدونم!"
مهدیہ بشکنی زدوگفت:
"ایــــول فهمیــدم چیکارکنیم حوصلمون سرنره"
romangram.com | @romangram_com