#فانوس_پارت_9
ـ بدم هم نمیاد. از روی صندلی بلند شد و روی کاناپه ولو شد ومثل همیشه شبکه های تی وی رو بدون اینکه حتی بزاره یک دقیقه از موندن روی یک کانال بگذره بالا وپایین کرد.
سرم رو به آشپزی گرم کردم . نمیدونم چرا ولی عماد هیچ وقت نمیزاشت بیش از حد بهش نزدیک بشم. همیشه یه دیوار بلند بین من ودنیای خودش میکشید. یه دیوار که هیچ وقت نتونستم پشتش رو ببینم!
ولی من محتاج بود. محتاج اینکه واسه یه بارم شده اصل شخصیت عماد روببینم. اون خودی که همیشه از من پنهانش میکرد رو ببینم. ولی با وجود تمام گارد گرفتناش، تمام بد خلقیاش، تمام مرموز بودنای شخصیتش دوسش داشتم. این تنها چیزی بودکه مثل روز برام روشن بود.
غذا رو روی میز چیدم وصداش کردم که بیاد. سرمیز نشست وهمونجوری که با چشمایی که اون موقعه به قهوه ای میزد میز رو نگاه میکرد. بشقابش رو لبالب پرکرد ویکم از خورشت رو ریخت روش. اولین قاشق رو با ولع داد پایین وگفت: خوب شده.
از مدل غذا خوردنش به اشتها اومدم وبیشتر از حد معمول غذا کشیدم. بشقابمو که دید خنده ی یک وری روی لب هاش نشست. گفتم: چه خبر از سیروس؟
ـ چی شده تو خبر از اون میگیری؟
ـ همینجوری.
باخنده گفت: نکنه دلت براش تنگ شده؟؟؟
ـ حالم رو بد نکن!
ـ اونم سرش به کارخودشه. چندوقت پیش میگفت با تو چی کردم.
ـ تو چی بهش گفتی؟
romangram.com | @romangram_com