#فانوس_پارت_10


ـ چی باید میگفتم؟ گفتم هنوز پیشمی.

لقمه ای که توی دهنم بود رو قورت دادم و با تردید پرسیدم: عماد... من.... حس میکنم که... یعنی انگار که مزاحمتم!

ـ واسه بار چند هزارم داری اینو میگی؟ فکر میکردم یه مدت بگذره دیگه این رو بفهمی. بودنت توی این خونه هیچ مشکلی رو برای من ایجاد نمیکنه. اتفاقا به بودنت عادت کردم. اصلا اگه تو نبودی الان یه همچین قورمه سبزی جلوی من بود؟

سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم. اشتهام کور شده بود وحتی با اشتها غذا خوردن عماد هم نمیتونست درستش کنه. میدونستمکه اگه بخواماز سرمیز پاشم باید جواب پس بدم پس سرجام نشستم وباغذام بازی کردم. عماد زیر چشمی نگاهم میکرد وبدون حرف غذاش رو میخورد. بعداز غذا تشکر خشک وخالی کردو از پله ها بالا رفت.

ظرف هارو جمع وجور کردم و بعداز شستنشون به تنهایی اتاقم پناه بردم. میدونستم که از الان تا ساعت 3 صبح سر عماد لای کلی ورق وکاغذه که من هیچ وقت ازشون سردرنمی آوردم و یه ریز سیگار میکشه. پکر وبیحال روی تخت نشستم ونگاهی به فضای اتاق انداختم. دیوارهای آبی که هیچ تابلویی روشون نبود وفضای سردی که من رو بیشتر درگیر تنهایی میکرد. سرم رو بلند کردم وچشمم به دفتر جلد چرم که روی میز بود افتاد.

ازجام بلند شدم و نشستم پشت میز. خودکاری که ته کشوی میزخاک میخورد رو درآوردم و به نوکش نگاه کردم. نفسم رو باحرص بیرون دادم وتمامی گذشته ام رو مرور کردم. گذشته ی تلخی که هر صحنه اش بغض توی گلوم رو بیشتر میکرد. دفتر رو باز کردم ودستم رو روی صحفه ی نو وتا نخوردش کشیدم.

آهی از سردرموندگی کشیدم وشروع کردم به تصویر کردن گذشته ای که مثل موریانه تمام شیار های مغزم رو میجوید و نابود میکرد:

با صدای کوبش بی امان در اتاق سرش رواز روی بالشتش برداشت وبه اطراف نگاهی انداخت. مادرش سر جاش نبود وجای خوابش هم چنان روی زمین بود. با ترس از جاش بلند شد و در رو باز کرد. پسر خدمتکاری که چند سالی بود همسایه ی دیوار به دیوارشون شده بود درحالی که نفس نفس میزد پشت در بود.

باتعجب نگاهش کرد وگفت: چی شده مجید؟

مجید: باران...مادرت...


romangram.com | @romangram_com