#فانوس_پارت_11
باران: مامان چی؟
مجید: بیا...فقط بیا...
وبه همون سرعتی که اومده بود از پله های سنگی وسیاه فانوس برگشت پایین. باترس و لرز روسریش رو روی سرش کشیدو بودن اینکه برای پوشیدن دمپایی معطل کنه پابرهنه از پله ها دوید پایین. توی ساحل همیشه خلوت دریا کلی آدم جمع شده بودند. جمعیت رو کنار زد و زیر همهمه هاشون به چیزی که همه خیره اش شده بودند نگاه کرد. جسد بیجون سیاه پوشی با صورت رنگ پریده درحالی که امواج های دریا به بدنش شلاق میزدند روی شن ها افتاده بود.
با بهت کنارش نشست و زیر لب گفت: مامان؟
اما لب هایی که به سیاهی میزد باز نشد تا جوابی بده.
دوباره اما با صدای بلدتری گفت: مامان؟
وباز هم همهمه ی جمعیت تنها پاسخش بود.
فریاد زد: مامان... وجسد سرد مادر رو به سینه اش فشرد ومیخواست با حرفاش راضیش کنه که چشماش رو باز کنه ویه بار دیگه به صورت دخترش نگاه کنه.نمیفهمید کجاست وچندساعته که جسد بیجون مادرش رو در آغوش کشیده وموهای خیسش رو نوازش میکنه. تا به خودش بیاد جسد رو از آغوشش بیرون کشیده بودند وتوی یه ماشین سفید رنگ بردنش. پشت ماشین دوید وبا فریاد مادرش رو صدا زد. پاش به سنگی گیر کرد و باسر توی شن ها افتاد وباچشمای گریون ماشین سفید رو دنبال کرد. باورش نمیشد که مادر مهربونش به همین راحتی رفته بود. مادری که تا اونجایی که اون به یاد داشت توی زیرزمین فانوس که آشپزخونه ی اون باغ رستوران کنار فانوس بود کار کرده بود وهمیشه ی خدا دستاش بخاطر تیزیه چاقوها بریده وزخمی بود. باورش نمیشد دریایی که از بچگی تنها هم بازی لحظه هاش بودِ حالا مادر خوبش رو ازش گرفته.
با پاهای لرزون خودش رو به فانوس رسوند و به دیوار نم ناکش تکیه داد. هیچ کنترلی روی اشکاش نداشت پسر خدمتکار رو صدازد: مجید...مجید... وبه دقیقه نکشید که سروکله ی خاک آلود وغمگین پسر پیدا شد. با صدای لرزون پرسید: چی...چی شده بود؟
پسر نگاهش رو از چشمای دریاییش گرفت وبه شن های خیس ساحل خیره شد.
با صدای بلند تری گفت: باتوام مجید! میگم چی شده بود؟
romangram.com | @romangram_com