#فانوس_پارت_12
ـ صبح توی ساحل پیداش کردم. انگار که دیشب توی دریا غرق شده!
ولی اون میدونست که مادر هیچ وقت شب ها نمیره سمت ساحل. خودش بهش گفته بود که دریای شب رحم نداره. حالا چرا باید نصفه شب میرفت ساحل؟ اونم توی شبی که شب تولد 22 سالگیش بود و با مادر تا نیمه های شب بیدار بودند و از گذشته ها حرف زده بودند؟ نه. باورش نمیشد که مادرخوبش رو دریای شب کشته باشه. میدونست که داستان دیگه ای پشت این کشته شدن هست. داستانی که هیچ وقت نفهمید چی بوده!
و بدبختی هاش درست از 7 روز بعد از مرگ مادرش شروع شد. 7 روزی که بیشترش رو توی اتاق وبا گریه سرکرده بود. حتی برای تدفین مادرش هم اون رو نبرده بودند. حتی بهش نگفته بودند که اون رو کجا دفن کرده اند. وفقط سیروس، صاحب اون باغ رستوارن وفانوس وصاحاب کارش بهش گفته بود که باید بعداز 7 روز برگرده سرکار. انگار این نهایت لطفی بود که میتونست به یه دختر 22 ساله ی یتیم که حالا مادرش رو هم از دست داده بود بکنه.
توی اون هفت روز تمام زندگیش رو از اول مرور کرده بود. از وقتی چشم باز کرده بود آسمون آبی بالای سرش بود وآبی دریا جلوی چشمش ودرستکنار ایندوآبی بی پایان فانوس قدیمی توی چند قدمی ساحل بااون عظمت خیرهکننده اش قرار داشت. فانوسی که درستمثل یه دندون سیاه وکرم خورده وسط اون منظره توی ذوق میزد.فانوسی که تک اتاقی که تمام زندگیش بود رو توی خودش داشت.
از پدرش فقط چند تا خاطره که مادرش براش به تصویر کشیده بود میدونست. پدری که صبحا باغبون باغچه های کوچیک وبزرگ اون باغ رستوارن کنار فانوس بود وشبها گارسون مردم. پدری که توی چشمایآبیش دریا موج میزد ودستای پهن مردونش همیشه بخاطر برخورد با خاک ترک ترک بود.
تااونجاییکه یادش بود خونه ی سیروس درست بالای طبقه ی ای بودکهزندگی میکرد وهمیشه واسهاونی که 22 سال بیشتر نداشت حکم یه قصر رو داشت. قصری که تویاون سن فقط اجازه داشت پله های سفیدش که به درسفید تری میرسید رو ببینه.
از بچگی وقتی شب از نیمه میگذشت صدای آه وناله ای از اون قصر رویایی می اومد و با وجود تمام زیبایش ترسناکش میکرد. صدای آه وناله ی زن هایی که نمیدونست توی طبقه ی سیروس چه کاری دارند وبعداز یک مدت شد جز جداناپذیر زندگیش. انگار اگه یه شب این صداها رو نمیشنید خوابش نمیبرد. هیچ وقت هم نفهمید که اون زن ها از کجا وارد فانوس میشند. حتی زمانی که به سن 10-12 سالگی هم رسید و وردست مادرش توی آشپزخونه مشغول به کارشد هم این موضوع براش یه معما موند.
صبحا کارشون بود پوست کندن سیب زمینی و پیاز وخورد کردن گوشت برای غذای ظهر وبعداز ظهر ها بعداز پخت غذا وتوضیعش این کار برای شام ادامه پیدا میکرد. کنار اون ها حدود 12 زن دیگه هم کار میکردند. زن هایی که همیشه مادرش میگفت باهاشون حرف نزنه. انگار اون ها از یه دنیای دیگه بودند واون نباید باهاشون رابطه پیدا میکرد که وقتی بزرگتر شد فهمید سیروس ازمادرش خواسته بوده که باهاشون قاطی نشند.
از 10-12 سالگی توی اون آشپزخونه کار میکرد وبعضی شب ها ازپنجره ی کوچیک آشپزخونه که تقریبا بالای دیوار بود باکمک یه صندلی بیرون رو تماشا میکرد. آدم هایی توی یه حاله ای از مه پنهان بودند و نمیتونست چیز زیادی ازشون ببینه به جز تن وبدن عریان زن هایی که با لباس های خیلی باز میگشتند ومردوهایی که مدام سیگار دود میکردند ولیوان هایی رو مینوشیدند.
بزرگترکه شد فهمید که این آدم ها برای خوردن یه شام معمولی پابه اون باغ نمیزاشتند. اون آدم ها بااون سرو ضع انگار میرفتند عروسی وآهنگ های تندی که فضای بیرون فانوش رو پرمیکرد هم دال بر صحت تفکرش بود.
romangram.com | @romangram_com