#فانوس_پارت_13

میدونست که موقعیت جغرافیایی اون فانوس که از یه طرف به جنگل های انبوه واز یه طرف هم به دریا منتهی میشد جوری بود که خیلی راحت میشد چنین مهمونی هایی روی اون جا برگزار کرد. از طرفی سقف کاذبی که اطراف محوطه ی فانوس زده بودند کاری میکرد که حتی توی شب های بارونی هم این مراسم ادامه داشته باشه. جایی که هیچ چشم اندازی از اطراف نداشت. از بچگی یاد گرفته بود وقتی شب میشه ومهمون های میرسند نباید از آشپزخونه بیرون بیاد تا همه برن. میدونست که یه جورایی رفتن به بیرون از اون فانوس نم ناک وتاریک نیازمند اجازه ی سیروسه!

سیروس رو از بچگی دیده بود. مردی اخمویی که موقعه ی عصبانیت که کم هم پیش نمیاومد صورت چاق وخپلش قرمز میشد وسیبیلای چخماخیش رو میجوید. مردی که صدای کلفت وخشنش همیشه موهای بدنش رو سیخ میکرد. مردی که وقتی حرفی میزد سرپیچی از حرفش به معنی چشیدن مزه ی کمربندش بود. کم ندیده بود که مادر بخاطر بدی غذا ، کثیفی ظرف ها یا هرچیز پیش پاافتاده ی دیگه ازش کتک بخوره. سیروس براش نماد تمام چیز های بد و خشن دنیا بود.

تمام اون 7 روز رو به روزهایی فکر کرد که توی این فانوس وکنار ساحل دریاش وتوی جنگل های انبوهش گذرونده بود. ازخاطرات خوب بچگی بگیر تا خاطرات بد سال های بعدش. انگار که تمام روزهای ودقایق عمرش مثل یه فیلم سینمایی از جلوی چشماش رد میشدند.





درست بعداز اون 7 روز بود که معنی واقعی بدبختی رو چشید. بعداز ظهر روز 8 بودکه مجید به اطلاعش رسوند که سیروس توی خونه ی خودش کارش داره وباید میرفت به اون قصر رویایی که همیشه دلش میخواست اونجا رو ببینه. با بهت وحیرت از این خواسته ی غیر معمول سیروس ازجاش بلند شدو با پاهای لرزون از پله های سنگی وسیاه طبقه ی خودشون گذشت. و وقتی از پاگرد طبقه ی دوم گذشت به سرامیک های سفید طبقه ی سیروس رسید. در سفید خونه ی سیروس حتی از توی پاگرد هم معلوم بود. با دلی که از ترس واضطراب میلرزید ونگاهی که بخاطر گریه ی زیاد دو دو میزد جلوی در رسید و با درموندگی به درخیره شد.

چند باری دستش رو برای در زدن بالا برد ولی چیزی مانع از این میشد که دربزنه. نمیدونست پشت اون در که از طرفی قصر رویاهاش بود از طرفی شب ها میشد شکنجه گاه زن هایی که تنها صدای نالشون رو شنیده بود چی درانتظارش بود. باخودش میگفت از کجامعلوم که نفر بعدی من نباشم که روی زمین این خونه چنگ بندازم واز درد ناله کنم؟

با تمام این افکار، ترس از عصبانیت سیروس بیشتر ازاون بودکه بخواد مقاومت کنه. دستش رو بالا برد و در رو زد. ثانیه ها نفس گیر میگذشتند. ضربان قلبش رو به وضوح توی دهنش حس میکرد. عرق سردی روی تیره ی کمرش نشسته بود ودست وپاش از ترس کرخت شده بود. دقیقه ای بعد در باز شد و چهره ی خپل سیروس رو به روش نمایان شد. بدون حرف از جلوی درکنار رفت وراه روب رای ورودش باز کرد. با پاهای لرزون قدم به اون خونه ی مرموز گذاشت.

بادیدن خونه دهنش باز موند وبرای چند دقیقه تمام ترسش ازبین رفت وباحیرت به اون چه که میدید خیره شد. دیوار های خونه که باکاغذ دیواریه طلایی پوشیده شده بود با سفیدی سرامیک های کف ترکیب شده بود. مجسمه های چینی، طلایی ونقره ای گوشه به گوشه ی خونه دیده میشد. مجسمه هایی از دخترا وپسرا وزن ها ومردهایی که شاد وخوشحال یا دست به دست هم داده بودند ویا میرقصیدن ویا فقط کنارهم نشسته بودند.

تابلوهای تزئینی با رنگ های شفاف و روشن روی جای جای دیوارها خودنمایی میکرد. مبل های سلطنتی وراحتی با رنگ های کرمی وسفید توی سالن برزگ بالا چیده شده بود ویک طرف این سالن بزرگ به طورکامل از بالا تا پایین با شیشه پوشیده بود. شیشه هایی که یک ویوی کامل رو از دریا به نمایش میگذاشت.

چراغ های کوچیک نارنجی و زرد وسفید و قرمز نور پردازی خونه رو عالی کرده بود. باتعجب توی خونه قدم میگذاشت به اون همه ی زیبایی خیره نگاه میکرد. چقدر اون قصر رویایی با اتاق کوچیک ونموری که بعداز رفتن مادر دیگه هیچ شور ونشاطی توش نبود فرق داشت!

romangram.com | @romangram_com