#فانوس_پارت_14
وقتی به خودش اومد دید که روبه روی سیروس که روی یکی از مبل ها لم داده بود داشت با پوزخندی روی لب هاش اون رو نگاه میکرد ایستاده. یکم دست وپاش رو جمع کرد و دوباره ترس به جونش چنگ زد. لب های خشک وترک خوردنش رو خیس کرد وآروم گفت: بامن...کاری داشتید؟
سیروس که تااون موقعه پاروی پا انداخته بود و اون رو از نظر گذرونده بود به حرف اومد وگفت: بشین!
ازاین محبت ناگهانی جاخورد وباتعجب به چشمای میشی شکل سیروس که زیر اون پلک های پف کرده اش بود خیره شد. ولی بخاطر ترسش نتونست سرپیچی کنه و روی نزدیک ترین مبل با احتیاط نشست. سیروس یکم دیگه نگاهش کرد. بعد به جلو خم شد وگفت: توهم مثل مادرت عادت داری همیشه مشکی میپوشی. چرا؟
بخاطر این لحن صمیمی وسوالی که دور از انتظار بود حیرتش بیشتر شد. مغزش قفل کرده بود وهیچ جوابی واسه سوال سیروس پیدا نمیکرد. مردی که همیشه به اون به چشمه یه موجود اضافی نگاه کرده بود حالا چرا اینقدر باهاش گرم گرفته بود ومیخواست یه جوری سرحرف رو بازکنه؟ یاد حرف مادرش افتاد و بدنش لرزید: از مکر این مرد هیچ وقت غافل نشو.
سیروس لب های یغور وکلفتش رو به خنده ای باز کرد وگفت: چرا ماتت برده؟
وباز هم جواب اون چیزی به جز سکوت نبود.
سیروس به جلو خم شدوگفت: از امشب دیگه باید سکوت رو بزاری کنار! باید بگی وبخندی حتی باکسی که نمیشناسی! ازامشب دیگه برنمیگردی به آَشپزخونه. میای بیرون ومیشی ساقی. میفهمی؟
واون هیچ چیز نمیفهمید. اصلا انگار حرف های سیروس رو نشنیده بود. انقدر ترسیده بودکه به جز تن صدای کلفت وخشن سیروس هیچ چیز دیگه ای رو نشنیده بود. سیروس ادامه داد: ساقی که میدونی کیه؟
واون توی ذهنش دنبال معنی ساقی میگشت. کلمه ای که حتی تابه حال به گوشش هم نخورده بود. گوشه ی رو پوش بلندش رو توی دستش گرفت تا لرزش دستش معلوم نشه. لب های لرزونش رو باز کرد وگفت: ن...نه.
سیروس خنده ی وقیحانه ای کرد وگفت: چه معصومیتی! آدم دلش میسوزه! اشکال نداره دختر کوچولو! کم کم میفهمی که ساقی کیه! فعلا اون لباس رو بردار. دیگه این لباسای چرک رو توی تنت نبینم! ساقی این فانوس باید از همه خوش پوش ترباشه!
romangram.com | @romangram_com