#فانوس_پارت_15

به پاهایی که خواب رفته بود تکونی داد وشق ورق روی پاهاش ایستاد به سمت جایی که سیروس اشاره کرده بود حرکت کرد. پارچه ی قرمزی که روی دسته ی یکی از مبل ها بود رو برداشت ودر برابر خودش گرفت. وقتی پارچه رو باز کرد تازه فهمیدکه این یه لباسه نه یه تیکه پارچه. لباس کوتاهی که به زورتا روی زانوش میرسید ودورکمرش یه کمربند طلایی خورده بود و روی دوتا بند کوچیک لباس هم با سنگ های طلایی تزئین شده بود.

از شدت باز بودن لباس جاخورد. ازاینکه قرار این لباس رو جلوی اون مردایی که مدام سیگار میکشیدن ولیوان هایی که مایع قرمزی رو داخلش داشت سرمیکشیدند بپوشه بدنش یخ کرد. خواست به حرف بیاد وبگه که این لباس رو نمپوشه که صدای سیروس آخرین تیر روهم به قلب کوچیک ولرزونش زد: این لچکم از سرت بردار. یه صفایی هم به صورتت بده! وباپوزخندی جمله اش رو تموم کرد...

باقدم های لرزون درحالی که وزنش رو به زور میکشید از پله های پایین رفت وخودش رو روی زمین سرد اتاقش انداخت. بغضی که توی گلوش نشسته بود شکست وهق هقش فضای سرد اتاق رو پرکرد. حتی توی تصورشم نمیگنجید که هنوز 7 رواز مرگ مادرش نگذشته باشه واون به یه چینی وضعیتی بره جلوی مردایی که حتی از دور دیدنشون با اون قهقه های رها هم حالش رو بد میکرد.

باورش نمیشد که هنوز عزادار مادرش باشه وبا یه لباس قرمز بره وبشه عروسک دست یه مشت هرزه ی بی شرف. انگار تمام صحنه هایی که دیده بود یه کابوس بود که نمیتونست باورش کنه. گریه میکرد به روزگار نامراد بدوبیراه میگفت. این چه زندگی بودکه باید با این خفت وخواری کارش روبه اینجا میرسوند؟

تا غروب اشکاش بی امون اومدند و نزاشتند سرش رو از روی زانوهاش بلند کنه تا اینکه صدای ضربه های ملایمی که به درمیخورد مجبورش کرد که سرش رو بلند کنه وباچشمایی قرمز از فرت گریه وپاهایی که هیچ جونی واسه حرکت نداشت در رو باز کرد. چشمای متعجب مجید با دیدن چهره ی غرق توی اشکش متعجب تر شد. دستش رو با لرز به سمتش گرفت وجعبه ای رو توی دست های بیجونش نشوند وگفت: این رو سیروس داد بدم به تو...گفت تاقبل از غروب پایین باشی.

بخاطر اینکه بغض توی گلوش جلوی مجید نشکنه در رو بهم کوبید و گذاشت اشک هاش روی صورتش غلت بخوره. بسته رو باز کرد وبادیدن وسایل آرایش وگل سروچیز های دیگه گریه اش شدت گرفت. از ضعف خودش درمونده شده بود.از این اجباری که بالای سرش بود. میخواست فرار کنه. میخواست بره جایی که دست هیچ کس بهش نرسه.

ولی صدای گوش خراش ناله های زن هایی که از طبقه بالا میاومد توی ذهنش پیچید ونزاشت بیشتر از این به فرار فکرکنه. میدونست که اگه بخواد از دست سیروس دربره هرجایی که بره پیداش میکنه وبه عاقبت اون زن ها دچارش میکنه. باپشت دست اشکاش رو پاک کرد وبادست های لرزون لباس رو تنش کرد. لباسی که حسابی به بدنش چسبیده بود وتمام اندامش رو به نمایش گذاشته بود. توی آیینه به خودش نگاه کرد. اگه از چشمای قرمز وغرق توی خونش میگذشت لباس خیلی بهش میاومد. لباس قرمزی که لباس عزای مادرش بود. بااین فکر دوباره اشک به چشماش هجوم آورد و ولی بغض رو با زور فرو داد وموهای پرپشت طلایش رو روی بازوهای سفیدش رها کرد.

ذهنش از هرفکری خالی شده بود. انگارکه به خلا کامل رسیده بود. دیگه حتی ناراحت هم نبود. خودش رو سپرده بود به دست روزگارو اجازه داد که اون روبه هرجایی که میخواد بکشونه.

صندل های پاشنه 3 سانتی که توی اون جعبه ای بودکه مجیدبراش آورده بود رو برداشت و توی پاهای سرد وبرهنه اش کرد. وباقی وسایل روتوی همون جعبه جاداد وگذاشت یه کناری. در اتاقش رو بازکرد وباقدم هایی که دیگه نمیلرزید از پله ها پایین اومد. چشمای آبیش مثل دوتا شیشه برق میزد.چشم هایی که دیگه هیچی توش نبود.نه خشمی، نه نفرتی نه خوشحالی ونه هیچ چیز دیگه.

درست جلوی درفانوس مجید پشت به اون وایستاده بود. خواست چیزی بگه که از سرراهش بره کنار ولی لب هاش ازهم باز نشد. چند دقیقه ای از پشت به موهای پرپشت وقهوه ای مجید که دوسالی از اون بزگتر بود خیره شد وتوی سکوت چیزی نگفت. مجید برگشت وبا دیدنش انگار که دوتا مشت کوبیده باشن روی سینه اش چند قدم عقب رفت و محکم خورد به دیوار فانوس. با نگاه مبهوتش به سرتاپاش نگاه میکرد وتوی چشماش پراز سوال بود. ابروهای پرپشت ومردونش توی هم گره خورده بود ونفسش به سختی میرفت و میاومد.

خواست لب باز کنه وچیزی بگه که صدای سیروس از پشت سرش بلند شد: خوبه که درست اندازه ی تنته. فکر میکردم کوچیک باشه ولی انگار واسه خودت دوخته شده خاله ریزه. وقهقه ی وقیحانه ای سر داد. مجید با خشم به صورت سیروس خیره شده بود ومشتش رو بهم فشار میداد. سیروس بدون توجه به خشم مجید گفت: از امشب باران سینی رو میچرخونه. کارش رو بهش یاد بده مجید.

romangram.com | @romangram_com