#فانوس_پارت_16
وبدون حرف از کنارشون گذشت ورفت بیرون. نگاه مجیدکه این بار از شدت خشم سرخ شده بود دوباره روش ثابت موند. ولی اون هیچ حسی نداشت. بدون هیچ واکنشی به مجید نگاه میکرد. وقتی دید قرار نیست این سکوت شکسته بشه لب باز کرد وگفت: من بایدچی کارکنم؟ وخودش هم از مصمم بودن لحنش جاخورد. مجید با خشم سری تکون داد واز فانوس زد بیرون. چند پله ی باقی مونده رو طی کردو برای اولین بار توی شب قدم به فضای بیرون فانوس گذاشت.
اشکم تمام صفحات دفتر رو پرکرده بود. باخستگی دفتر رو به گوشه ای هل دادم از روی میز بلند شدم. همینطورکه هق هق های گریه ام رو جمع میکردم روی تخت دراز کشیدم وپتو رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم.
ساعت 6 صبح دوباره کارهای همیشگی از سرگرفته شد. آماده کردن صبحانه، بیدار کردن عماد، تمیز کردن اتاق درهم ریختش، و... .
پشت میز صبحانه نشسته بودم وداشتم صبحانه میخوردم که عماد بعداز تموم کردن چایی سومش گفت: دیشب تا دیر وقت برق اتاقت روشن بود.
لقمه ی توی دهنم ماسید. با زور ونجویده فروش دادم وبه چشمای عماد که این بار به سبز تیره میزد خیره شدم. بدون اینکه نگاهم کنه لقمه ای برای خودش درست کرد وگفت: چیکار میکردی؟
ـ هیچی!
خنده ی یک وری روی لب هاش نشست و لقمه اش رو فرو داد. از پشت میز بلند شدم ویه چایی دیگه براش ریختم. فنجون رو گذاشتم جلوش وخواستم دستم رو بکشم که مچ ظریفم بین حلقه ی دستای مردونه اش گیر افتاد. سرش رو بالا آورد وگفت: مگه قرار نبود دیگه گریه نکنی؟ دوباره دیشب که صدای گریه ات کل ساختمون رو برداشته بود!
دستم رو از توی دستش درآوردم وروی صندلیم نشستم. بدون این که چشم ازم برداره دستش رو گرفت روی بخار فنجون جلوش وگفت: جوابم رو ندادی!
لب هام رو ترکردم وگفتم: دلم گرفته بود.
ـ چرا؟
romangram.com | @romangram_com