#فانوس_پارت_17

ـ یاد... یاد مامان افتاده بودم.

ـ میخوای بریم سرخاکش؟

چشمام برقی زد وبه همون سرعتی که سرم رو بالا آورده بودم پایین انداختمش وگفتم: مگه کار نداری؟

ـ نه.

چیزی نگفتم وبه یه تیکه از تست که سوخته بود خیره شدم که صدای عماد دوباره بلندشد: میخوای بریم؟

بدون مکث گفتم: بریم.

به لقمه ی بعدیش که درست کرده بود نگاه کرد وگفت: بعداز ظهر. ولقمه رو بلعید.

به چشماش که زیر نور خورشید که از توی پنجره سرک میکشید این بار یه عسلی میزد نگاه کردم ولبخندی از سر رضایت زدم. انگار که فکر اینکه میتونم برم سرخاک مادر ویه دل سیر گریه کنم یکم آرومم کرده بود وکل روز رو با یه شوق دیگه ای کار میکردم. میدونستم عماد قیمه خیلی دوست داره وبرای تشکر ازش برای ناهار قیمه درست کردم.

صدای تلق تلوقی از اتاقش میاومد وفهمیدم که باز داره دنبال چیزی میگرده وداره همه ی اتاق رو زیر رو میکنه. دم کنی قابلمه رو گذاشتم واز پله هابالا رفتم. دراتاقش باز بود و کتاب هاش که از روی کتابخونه اش روی زمین ریخته بود تمام زمین اتاق رو پرکرده بود. کنار کتابخونه وایستاده بود ومیخواست به زور اون رو کنار بکشه.

رفتم توی اتاق وبا احتیاط وبدون اینکه کتابی رو لقد کنم گفتم: چی کارمیکنی؟

عماد که از زور زدن بیخودی خسته شده بود بانفس نفس کنار کشید وگفت: یه کاغذ افتاده پشت این، دست من رد نمیشه برش دارم.

romangram.com | @romangram_com