#فانوس_پارت_18


ـ میخوای من امتحان کنم؟

سری تکون داد وجاش رو با من عوض کرد. روی زمین نشستم واز درز باریکی که بین کتابخونه و دیوار بود به پایین نگاه کردم. کاغذ 10 سانت دورتر از گوشه ی کتابخونه بود. انگشت های باریک وبلندم رو از درز بردم داخل و با زور وتقلا کاغذ رو کشیدم بیرون ولی دستم به پلیسه ی چوبی پشت کتابخونه کشیده شد وخراش برداشت.

کاغذ رو دادم دست عماد وخواستم از کنار کتابخونه بیام کنارکه پام به یکی از کتاب هاگیر کردو سکندری خوردم. نزدیک بود با سر برم لای اون همه کتاب که دستای قوی وعضله ای عماد دور کمرم حلقه شد ومن روکشید توی بغلش.

بوی عطر تلخش تمام وجودم رو پرکرد. دلم میخواست ساعت ها توی اون آغوش بمونم. چندسال بودکه کسی بغلم نکرده بود؟ چندسال بودکه کسی دست روی موهام نکشیده بود وبا مهربونی نوازشم نکرده بود؟ کاش این آغوش مال من بود وتا بی نهایت سیرابم میکرد. کاش عماد این همه برای من گارد نمیگرفت و بهم نزدیک ترمیشد. وقتی تونست وضعیت خودش رو درست کنه من رو زمین گذاشت ومن هم به اجبار ازآغوش مردونه اش بیرون اومدم. گل سرم باز شده بود تمام موهام دور وبرم ولو بود.

عماد دستی لای موهای پرپشتش کشید وگفت: خوبی؟

نفسم رو بیرون دادم وگفتم: آره!

کاغذ رو روی میزش گذاشت و اومد سمت من که نشسته بودم روی زمین وداشتم کتاباش رو جمع میکردم. موهام رو از توی صورتم جمع کردو برد بالا وگل سرم رو زد روش. متعجب نگاهش کردم و آروم گفتم: ممنون.

یه دستمال از توی جعبه بیرون کشید ودادم دستم وگفت: دستت خونی شد. نگاهی به دستم انداختم و دیدم از خراشش داره خون میاد. دستمال رو گذاشتم روش وبازهم با تعجب به این محبت ناگهانی عماد نگاه کردم. لب های عماد به خنده ای باز شده بود.خنده ای که نمیتونستم تشخیص بدم از سرمهربونیه، از سرترحمه ویا از سرتمسخر! سری تکون داد ونشست پشت میزش وبه کارش ادامه داد ومن هم بدون هیچ حرفی کتاب هاش رو جمع کردم وتوی کتابخونه اش جا دادم.

دستمال خونی رو توی سطل آشغال انداختم وگفتم: نیم ساعت دیگه غذا حاضره. بدون اینکه برگرده ونگاهم که سرتکون دادو دوباره مشغول کارش شد. از اتاقش بیرون اومدم وتوی آشپزخونه دست خونیم رو شستم ویه چسب زخم روی زخمش زدم ودوباره یاد چند ثانیه ای افتادم که توی بغل عماد بودم. با اینکه چند دقیقه ای از اون لحظه گذشته بود ولی هنوزهم عضله های سفتش رو دور کمرم وشیرینی اون آغوش رو حس میکردم.

وقتی میز رو چیدم عماد از پله ها پایین اومد وبا دیدن رنگ نارنجی خورشت چشمای سبزش برق زد. لبخند رضایتی زدم ونشستم پشت میز. با همون لبخند نشست پشت میز ویه بشقاب پر برنج کشید. اولین لقمه ی غذا رو فرو دادم. صدام رو صاف کردم وگفتم: عماد؟


romangram.com | @romangram_com