#فانوس_پارت_84
سرم رو پایین انداختم. احساس کردم یه چیزی توی وجودم شکست. دلم نمیخواست هیچ کس بدونه من واقعا کیم. حتی ایمانی که این چند روز اخیر باحرف هاش خیلی کمکم کرده بود. صداش دوباه بلند شد: من تنها کسی بودم که میدونستم تو برای عماد فقط یه دوست ساده نیستی ولی نمیدونستم که چه اتفاقاتی قبل از ورودت به خونه ی اون افتاده. قبل از اینکه بیام برای کلاس ازت پرسیدم وبخاطر اصرارم عماد یه چیزایی رو بهم گفت. نمیدونم چقدرش رو میدونم . فقط همینو میدونم که ازمردا نفرت داری!
لب هام رو خیس کردم وگفتم: میشه آژانس بگیرید؟
ـ باشه. نمیخوام اذیتت کنم. وگوشی روی میزش رو برداشت وسفارش یه آژانس داد. گوشی رو که گذاشت گفت: بازم میای؟
بدون معطلی گفتم: بله.
با لبخند گفت: خوبه. پس فردا همین ساعت منتظرتم.
سری تکون دادم وبعد از خداحافظی از آموزشگاه زدم بیرون. کنار خیابون ایستادم ومنتظر آژانس موندم. چند دقیقه بعد یه پژو جلوی پام ترمز کرد وگفت: خانوم شما آژانس خواستید؟
گفتم بله و درپشت ماشین رو باز کردم ونشستم. توی راه فقط به این فکر میکردم که کار عماد درست بوده که گذشته ی من رو به ایمان گفته یانه. تا اینجایی که من ایمان رو شناخته بودم هیچ وقت نخواسته بود که سواستفاده کنه. از طرفی هم مسائلی رو بهم گفته بودکه شاید اگه خودم سال هابهش فکر میکردم به این نتایج نمیرسیدم. ایمان کمکم کرده بود پس حقش بود که بدونه من چرا توی خونه ی عمادم. از طرفی صمیمی ترین دوست عماد بود و مسلما بین دوتا دوست این چیزا وجود نداشت.
ماشین عماد رو که توی حیاط دیدم جاخوردم. وارد خونه شدم وهمونجوری که از پله ها بالا میرفتم گفتم: تو که خونه ای.
صداش از توی اتاقش اومد: کجا باید باشم پس؟
کنار در اتاقش ایستادم ودیدم کنار پنجره داره سیگار دود میکنه. گفتم: شرکت.
romangram.com | @romangram_com