#فانوس_پارت_83

پشت پیانو نشسته بودم وقطعه ای که همون موقعه ایمان بهم داده بود رو میزدم. وقتی تموم شد صدای پسری که خودش رو بابک معرفی کرده بود بلند شد: فوق العاده بود خانوم! چند وقته کار میکنید؟

ایمان به جای من خندید وگفت: یه هفته.

سه مردی که توی اتاق بودند باهم گفتنید: چی؟؟؟؟

ایمان دست به سینه شد وگفت: نریمان جان حالا فهمیدی وقتی بهت میگم تدریس این خانوم کارشما نیست یعنی چی؟

نریمان که مربی بابک وکسری که کنارهم نشسته بودند بود گفت: بله. الحق که کار خودته!

ایمان باخنده برگشت سمت من و گفت: خوب، قطعه ی بعدی رو بزن. نت هاش رو بلدی همشو.

پارتیتورم رو ورق زدم وقطعه رو پیدا کردم. با اینکه میدونستم زیر نگاه های خیره ی 4 تامرد غریبه ام اما به زور سرم رو بالا نگه داشتم وقطعه رو زدم. هر چند که هنوز زیر این نگاه هاکم می آوردم ولی بخاطر عماد باید تحمل میکردم چون میدونستم که ایمان گزارش لحظه به لحظه بهش میده.

کلاس که تموم شد ایمان برای خودم وخودش قهوه سفارش داد. گفتم: مزاحم نمیشم. فقط اگه یه آژانس بگیرید من میریم.

باخنده گفت: بشین. میری حالا.

روی همون مبلی که موقعه ی ورودم روش نشسته بودم نشستم .گفت: خوب داری مبارزه میکنی.

بهش نگاه کردم. لبخند معنا داری روی لب هاش بود. نگاه من رو که دید گفت: باید عماد رو ببخشی ولی من خیلی پاپیش شدم اونم گذشته ات رو بهم گفت.

romangram.com | @romangram_com