#فانوس_پارت_81

ازش خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم. زیر لب بسم الله گفتم و وارد ساختمون شدم. توی راه پله ها کسی نبود. حوصله ی آسانسور سوار شدن نداشتم سرهمین با پله رفتم. جلوی درکه رسیدیم نفس نفس میزدم. تابلویی کنار در نصب شده بود: آموزشگاه موسیقی کیهان. زنگ رو زدم ومنتظر باز شدن در شدم. چند دقیقه بعد دختری که موهای شرابیش رو کج ریخته بود توی صورتش ومانتوی تنگ مشکی هم تنش بود در رو باز کرد. سرتاپام رو برانداز کرد وگفت: امرتون؟

لب هام رو خیس کردم وآروم گفتم: با...آقای...آقای...

فامیلی ایمان رو نمیدونستم. حالا چی بگم؟ دخترکه مکثم رو دید گفت: باکی کار دارید؟

دل وزدم به دریا وگفتم: آقا ایمان هستن؟

ابرویی بالا داد وگفت: ایمان؟ ما اینجا ایمان نداریم... هان نکنه آقای کیهان رومیگی؟ بعد سرش رو برد داخل و داد زد: آقای کیهان. یکی جلوی در باشما کار داره.

چند دقیقه بعد چهره ی ایمان روبه روم بود. با لبخندگفت: به به! باران خانوم. بیا تو. ودر رو باز کرد تا وارد بشم. اتاق کوچیکی که تنها یک میز وگلدون وسه تا صندلی توش بود اولین چیزی بود که به چشم میاومد. همون دختر پشت میز نشسته بود وسرش توی مانیتورش بود. ایمان دری که درست کنار میز دختر بود رو باز کرد وگفت: بفرمایید. اتاق بعدی کمی بزگتر بود وعلاوه برمیز یک دست مبل هم داشت. خودش پشت میز نشست وبه من اشاره کرد که روی یکی از مبل ها بشینم.

صدای موسیقی از درهایی که توی اتاقش بود به بیرون میاومد. سازهایی مثل گیتار و ویالون وپیانو. نگاهم کرد وگفت: فکر نمیکردم امروز بیای. گفتم خسته ای ازفردا میای.

ـ عماد اومد دنبالم.

ـ اِ؟ خوب پس دستور از بالاست.

ـ وقتی بهش گفتم میخوام بیام آموزشگاهتون خیلی تعجب کرد.

باخنده گفت: بایدم تعجب کنه.

romangram.com | @romangram_com