#فانوس_پارت_71
نزاشت حرفم رو تموم کنم ومحکم گفت: نه.
ـ آخه...
ـ دو دقیقه دیگه پایینی. وخودش از پله ها سرازیر شد. کلافه دستی توی موهای بلندم که خیلی ساده نصفش رو بسته بودم ونصفش رو باز روی شونه هام رها کرده بودم کشیدم. قبل از اینکه از پله هاپایین برم توی آیینه به خودم نگاه کردم. به خواست عماد آرایش خیلی کمرنگی به صورت داشتم. همون آرایش کم رنگ هم بخاطر سفیدی بیش از حدپوستم وبور بودن موهام خیلی به چشم میاومد. اصلا دلم راضی نبود که با این وضعیت برم پایین ولی مجبور بودم. زیر لب بسم الله گفتم وخیلی آروم درحالی که سعی میکردم پاهام نلرزه از پله ها سرازیر شدم.
تمامی برق های سالن روشن بود ونور زیادش کمی چشم رو میزد. صدای همهمه وشوخی وخنده از هر طرف بلند بود ودراین بین هم صدای موسیقی لایتی که توی فضا پخش میشد گاهی به گوش میخورد. مردها وزن ها بعضی نشسته وبعضی ایستاده کنارهم مشغول صبحبت کردن و گاها خوردن بودند. برخلاف مهمونی های سیروس با ورودم سرهیچ کس برای کنکاش بدنم نچرخید واگرهم کسی نگاهم کرد سریع چشم چرخوند. بااین حال همچنان معذب بودم و بلاتکلیف کنار پله ها ایستاده بودم.
فضای اون مهمونی با اینکه تفاوت زیادی باخاطراتم داشت ولی بخاطر وجود مرد هاوزن ها کنار همدیگه باز هم برام قابل تحمل نبود. چشم چرخوندم و عماد رو میون جمعیت دیدم. کنار گروهی ایستاده بود ودرحال خوش وبش کردن بااون هابود. داشت با مرد میانسالی که روی یکی از مبل ها لم داده بود صحبت میکرد که پنجه های ظریف و زنونه ای رو دیدم که دور بازوش حلقه شد. دختری که موهای فروبلند مشکی داشت با پیرهنی که بازوهای سفید وخوش تراشش رو به نمایش گذاشته بود کنار عماد خم شد ودر گوشش چیزی گفت که باعث خنده ی او شد.
حال خودم رو نمیفهمیدم. موجی از حسادت زنانه که تابه حال تجربه اش نکرده بودم به سمتم هجوم آورد. عماد مال من بود، پس اون پنجه ها دوربازوش چی میخواستند؟ دیگه مهمونی و وجود اون همه مرد برام اهمیت نداشت. فقط دلم میخواست برم ویک سیلی جانانه نثار اون دختر بکنم. دختری که چشمای خمار مشکیش رو کمی حالت داد ودوباره چیزی به عماد گفت که باعث لبخند اون شد. صدای کسی از بغل گوشم باعث شد چشم از اون منظره بگیرم: دوسش داری؟
ایمان بود. حتی برام مهم نبود که اون بفهمه که من عماد رو دوست دارم. دوباره نگاهم رو به عماد که داشت به نرمی دست دختر رو از بازوش جدا میکرد چرخوندم. ایمان کنارم دست به سینه شد وگفت: اگه میدونستم هیچ وقت به عماد پیشنهاد نمیدادم که نگار رو دعوت کنه.
پس نگار اون بود. دختری که از نظر ظاهر درست نقطه ی مقابل من بود. هرچقدر من سفید وبور بودم اون سبزه وسیاه بود. دختری که زیبایی چهره اش غیرقابل انکار بود ولی برای من از جاودگرهاهم زشت تر به نظر میرسید. قبل از اینکه حرفی بزنم ایمان گفت: عماد هیچ وقت قصد ازدواج با نگار رو نداره. این اطرافیانند که یه سری حرف هایی میزنند ونگار هم سواستفاده میکنه ولی به نظرمن عماد ونگار اصلا بهم نمیان.
باحرص گفتم: چرا اینا رو به من میگید؟
باخنده گفت: یعنی برات مهم نیست؟
سری چرخوندم وچیزی نگفتم. نفسش رو بیرون داد وگفت: میدونستی توخیلی برای عماد مهمی؟
romangram.com | @romangram_com