#فانوس_پارت_70


ایمان: بابا اون دختر رو تو امید بسته! میدونی چندتا از خواستگاراش رو بخاطر تو رد کرده؟

عماد: من که بهش چیزی نگفتم. اونم اگه برداشت اشتباهی از رفتار من کرده تقصیر خودشه.

ایمان: ولی دعوتش کن. زشته اگه باباش بفهمه.

عماد: حالا یه کاریش میکنم.

ایمان: چرا تکلیفش رو مشخص نمیکنی؟

سکوت عماد کمی طولانی شد وباجمله ی بعدش دو متر پریدم هوا: باران خانوم استراق سمع کارخوبی نیستا! توی دلم به ساده لوحی خودم فوش دادم چون چند دقیقه بود که دست از زدن کشیده بودم. بدون حرف دوباره شروع کردم واین بار انگشت هام رو محکم روی کلیدها فشار میدادم ولی اصلا حواسم نبود. توی ذهنم فقط این سوال عین پاندول ساعت در رفت وآمد بود که : نگار کیه؟

آفتاب که به انتهای عمر خودش توی اون روز رسید مهمون ها هم کم کم رسیدند. از پنجره ی سالن طبقه ی دوم ماشین هاشون رو که توی حیاط پارک میکردند میدیدم. از سر و وضعشون مشخص بود که همشون پولدار اند ومرفح زندگی میکنند. مرد ها تمام کت وشلواری و اغلبا با کراوت و زن ها هم بالباس های شب و مجلسی. دیدن اون همه آدم بهم حالت خفگی میداد. باصدای عماد پرده رو رها کردم وبه سمتش چرخیدم: توکه هنوز اینجایی؟!

نگاهی به سرتا پاش انداختم. کت وشلوار سورمه ای روی بلوز سفید وکراوت آبیش پوشیده بود. مثل همیشه جذاب ترین مردی شده بود که تابه حال دیده بودم. موهاش رو خوش حالت به سمت بالا برده بود وچشمای تیله ایش این بار به عسلی مایل به سبز میزد. نفسم رو به بیرون فوت کردم وآروم گفتم: عماد؟

درحالی که گره کرواتش رو سفت میکرد گفت: چیه؟

ـ نمیشه...نمیشه من یه شال...


romangram.com | @romangram_com