#فانوس_پارت_68
با اصرار گفت: ولی آقا گفتن...
زیر لب گفتم: مردشور اون آقا رو ببرن. وجوری که بشنوه ادامه دادم: اینقدر آقا آقا نکن. من حالم خوبه. بعد از چندین برخورد طلا هم فهمیده که حداقل توی کارخونه نمیزارم دست تنها بمونه. تمیز کاری از طبقه ی اول شروع شد. سالن بزرگی که مسلما جشن قرار توی اون برگزار بشه. وبعدش به سالن طبقه ی دوم میرسید وطبقه ی سوم هم به جز اتاق من وعماد که تقریبا خودم هر روز تمیزشون میکردم نیاز به کار خاصی نداشت.
ساعت 4 بعداز آقا لطف الله که بعضی وقتا میاد وبه درختای حیاط میرسه میوه ها رو آورد. سه تاسبد بزرگ پرتقال، دوتا سبد خیار، دوتا سبد توت فرنگی وتمشک، دوتا سبد موز ، دوتا سبد سیب ویه سبدهم نارگیل. طلا وسایل هاش رو جمع کرده بود آماده ی رفتن بود. ازش خداحافظی کردم وتا دم دربدرقه اش کردم. به جای برگشتن توی ساختمون کنار شیرحیاط نشستم واز سبدهایی که به خواست خودم نزدیک شیر قرار داده شده بودند دونه دونه میوه ها رو درمیاوردم ومیشستم وتوی سبد بزرگی که ازتوی خونه آورده بودم مینداختم.
اولین سبد پرتقال ها رو تموم کرده بودم ومیخواستم دومیش رو شروع کنم که درحیاط رو کوبیدند. فهمیدم که آیفون رو زدند وچون صداش رو نشنیدم اینجوری به جون درافتادند. لبه ی آستینام خیس شده بود بااین حال اون هارو که تا آرنجم بالا برده بودم پایین کشیدم ودویدم سمت در. همین که در رو باز کردم جا خوردم. با لبخندی گفت: توحیاط چی کارمیکنی؟ وبه ایمان که پشت سرش بود اجازه داد که وارد بشه. به هردوشون سلام دادم وبه سمت میوه ها برگشتم. سبد میوه های شسته شده رو به زور بلند کردم که عماد به کمکم اومد. زیر سبد رو گرفت وبا اخمی گفت: مگه من نگفتم نشور میوه ها رو؟
بی توجه به حرفش به سمت ساختمون راه افتادم واز پله ها بالا رفتم. زیر گاز رو روشن کردم که قهوه آماده کنم. به کابینت تکیه دادم وتوی ذهنم دنبال جواب سوال: چرا زود اومده گشتم که صداش بلندشد: دوتا قهوه میاری؟
ـ هنوز آماده نشده.
وارد آشپزخونه شدوگفت: بهتری؟
چرخیدم وپشت بهش گفتم: مگه حالم بد بود؟
ـ خوب...صبح که اونجوری...
نزاشتم حرفش تموم بشه وگفتم: فکر نکنم درست باشه مهمونت رو تنها بزاری.
romangram.com | @romangram_com