#فانوس_پارت_67

گیج بودم. احساس خلا شدیدی میکردم. احساس تنها بودن. بیشتر از اینکه از این تنهایی ناراحت باشم ترسیده بودم . ترس از اینکه نکنه 8 ماه تموم کنار کسی سرکردم که از همه ی آدم های دورو اطرافم پست تر باشه. بدنم یخ کرده بود وحتی قدرت سر بلندکردن هم نداشتم.

صداش از بالای سرم اومد: چیزی شده باران؟

بازور سرم رو بلندکردم و وحشت زده به چشمایی که قهوه ای به نظر میرسید نگاه کردم. نگاه وحشت زده ی من رو که دید قدمی به سمتم برداشت وگفت: چی شده؟

نه میتونستم چیزی بگم ونه میتونستم حرکتی بکنم. سرم روی گردنم سنگینی میکردم. به پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام رو محکم بهم فشار دادم. عماد بالای سرم تند تند میگفت: باران.. خوبی؟... چه مرگت شد دختر؟...باران؟... وچند دقیقه بعد قطرات آبی روی صورتم جاری شد. بخاطر شوکی که آب بهم داده بود چشم بازکردم وسردرگم به اطراف نگاه کردم. صورتم رو بین دستاش گرفت و باصدایی که کمی دورگه شده بود گفت: خوبی؟ چت شده؟

سرم رو از بین دستاش بیرون کشیدم واز جام بلندشدم ولی هنوز قدمی برنداشتم که چشمام سیاهی رفت. قبل از اینکه بخورم زمین زیر بغلم رو گرفت وگفت: کجا میری با این حالت؟

باحرص خودم رو از توی بغلش بیرون کشیدم وگفتم: به من دست نزن!

ودر برابر چشم های متحیرش باکمک نرده ها از پله ها بالا رفتم. سرم مدام گیج میرفت وبه زور قدم هام رو روی زمین میکشیدم. نمیدونستم میخوام چی کار کنم. فقط این رو میدونستم که نمیخوام عماد رو ببینم. حداقل تاقبل ازاینکه مدام خوبیاش رو یادم بیارم وخودم رو راضی کنم که اون برای هرکی گرگ باشه به من آسیبی نمیزنه.

روی تخت دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم. بغض توی گلوم چونه ام رو میلرزوند وبی اختیار دوقطره اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت. صدای قدم هاش که ازپله ها بالا میاومد رو میشنیدم. خودم رو آماده کرده بودم که اگه در رو بازکرد مثل سگ پاچه بگیرم ولی اینجوری نشد. فقط بعداز یک ربع صداش از پشت دراومد: من دارم میرم شرکت. کاری داشتی زنگ بزن.

خودش خوب میدونست که هیچ وقت نه من کاری برام پیش میاد که بخوام بهش زنگ بزنم، ونه اون اونقدر بیکاره که فرصت فکر کردن به مشکلات من رو داشته باشه. بخاطر همین هم هیچ وقت حرفی راجع به زنگ زدن یا نزدن من به شرکت نمیگفت. ولی امروز خودش خوب میدونست که خراب کرده. خوب میدونست که باحرفاش منو دچار تردید کرده. تردید اینکه واقعا عماد کیه؟ واین هم سوالیه که مثل تمام سوالات دیگم میره تو لیست بی جواب ها.

طلا خانوم ساعت 7 در خونه رو زد ومن از زود اومدن اون متعجبم واون از سرپا بودن من. درحالی که داشت دستکش هایی که از رخت شورخونه در آورده رو دستش میکرد گفت: آقا زنگ زدن گفتن زودتر بیام. گفتن حالت خوب نیست ونزارم کارکنید.

لبخندی زدم وگفتم: من خوبم. برم لباسام رو عوض کنم میام کمکت.

romangram.com | @romangram_com