#فانوس_پارت_65

برگشت وباچشم هایی که غم عمیقی رو توی خودش جا داشت نگاهم کرد. پوزخندی زد و وارد اتاقش شد ودر رو بست. سرم رو روی میز گذاشتم وهمونجوری که اشک های گوشه ی چشمم رو پاک میکردم به دربسته ی اتاقش خیره شدم. خدایا پس کی قرار این موجود خودخواه دوست داشتنی بفهمه که دارم از این دوری نابود میشم؟ کی قرار بفهمه گریه های من نه برای گذشته که برای الانه؟ تاکی صبرکنم خدا؟ تا کی؟

عصبی از جام بلندشدم وخودم رو روی تخت رها کردم. پتو رو دورخودم پیچیدم وسعی کردم صدای هق هقم رو زیر پتو خفه کنم.

از صدای شرشر آب فهمیدم که حمامه. از اینکه ساعت 6 صبح وحتی قبل از من بیدار شده تعجب کردم. از پله ها پایین رفتم وزیر گاز رو روشن کردم. داشتم میز رو میچیندم که درحالی که باحوله موهاش روخشک میکرد از پله هاپایین اومد. گفتم: سلام. زود بیدار شدی.

ـ سلام. کار دارم شرکت، باید زودتر برم.

فنجون چاییش رو جلوش گذاشتم واین پا و اون پاکردم. نمیدونستم که چه جوری ازش عذرخواهی کنم. سرش رو بالا گرفت وگفت: چیزی شده؟

نگاهم رو ازش گرفتم ولب هام رو خیس کردم. آروم گفتم: ببخشید که دیشب داد زدم.

باخنده سرش رو انداخت پایین وبه صندلی رو به رویش اشاره کرد وگفت: بشین. خودم رو روی صندلی انداختم ومنتظر شدم که حرفی بزنه. فنجون چایش رو تموم کرد. خواستم بلند شم وپرش کنم که گفت: اشکال نداره اگه داد بزنی. داد زدن آدم رو سبک میکنه، خیلی بیشتر از گریه سبکت میکنه. از این به بعد هرقت پرشدی هروقت سنگین شدی داد بزن. سرمن داد بزن. اگه سرمن داد بزنی خیلی واسم راحت تره تا اینکه مدام بشینی وگریه کنی.

گردنم رو کج کردم وگفتم: توهیچ وقت سنگین نمیشی؟ پر نمیشی؟

باهمون لبخند روی لب هاش ادامه داد: من انقدر توی شرکت سراین واون داد میزنم که دیگه چیزی نمیمونه بخوام سرتو خالی کنم!

از جام بلندشدم وفنجونش رو پرکردم. گفتم: طلاخانوم کی میاد؟

ـ بهش گفتم ساعت 8 اینجاباشه. نمیخواد خودتو زیاد خسته کنی. بزار بیشتر کارا رو خودش بکنه.

romangram.com | @romangram_com