#فانوس_پارت_64
بینیم رو بالا کشیدم وخواستم باقیش رو بنویسم که صدای عماد از پشت سرم بلند شد: نمیخوای بخوابی؟
اشکام رو پاک نکردم. میدونستم بخاطر صدای لرزونم همه چیز رو میفهمه. گفتم: چرا. الان میگیرم میخوابم.
ـ باز شروع شد؟
برگشتم وباخشم به صورتش زل زدم وگفتم: شروع این قصه از خیلی وقت پیش بوده.
تن صداش رو بالا برد وگفت: آره، ولی دیگه تموم شده.
ـ نخیر. واسه من هیچ چیز تموم نشده. این تویی که بجای حل مسئله مدام میخوای صورت مسئله رو پاک کنی. ولی من تاجواب سوالام رو پیدا نکنم دست از هیچ چیز نمیکشم.
چنگی توی موهاش زد وبا صدایی که ملایم ترشده بود گفت: باگریه به جواب میرسی؟
درحالی که سعی میکردم لرزیدن چونه ام رو پنهون کنم گفتم: نه، ولی حداقل سبکم میکنه.
برگشت سمت در وقبل ازخارج شدن گفت: گریه ی زیاد بجای اینکه سبکت کنه سنگینت میکنه. مراقب باش یه روز اونقدر سنگین نشی که دیگه زجه زدنم هم سبکت نکنه.
قبل از اینکه در رو ببنده داد کشیدم: تواصلا میفهمی درد چیه؟ تو اصلا میفهمی من چی دارم میکشم؟ تویی که یه عمر توی رفاه زندگی کردی و تنها غصه ات جور دراومدن حساب های شرکتت بوده چه میفهمی که گریه چیه؟ تواصلا تاحالا توی زندگیت گریه کردی؟
romangram.com | @romangram_com